عشق، جنونی دلخواه است. حسادت کردن به خورشیدی که اول صبح ش
عشق، جنونی دلخواه است. حسادت کردن به خورشیدی که اول صبح شانه های برهنه یارت را می بوسد، متنفر بودن از باد اردیبهشت که می پیچد لای موهایش، بیزاری از مردم شهر که نگاهش می کنند، مردن برای دستانش، زنده شدن با لبخندش. خلاصه کردن دنیا در پیراهن گرم کسی. حریص بودن برای هر تماس ساده کوچک، گُر گرفتن در بی وقت ترین ثانیه های ممکن، آتش شدن به جان توده های برف دلت، پرنده شدن در میان توفان ها، و بی درد و بی هراس کوبیده شدن به دیوارهای بلند شرایط.
عشق جنونی دلخواه است. حلاجیم و سنگسار می شویم و با زخمهای تن و دل در میانه میدان های شهر می رقصیم و آواز می دهیم عالم از ناله عشاق مبادا خالی. عاقلان می ایستند کنار میدان و نگاه می کنند و با تاسف سر تکان می دهند و با پوزخند می پرسند کدام عشق، آدم ساده؟ ما کف دست دلبرمان را نشانشان می دهیم. همانجا که دانه سبز خواستن را کاشته ایم، و صنوبری سبز قد کشیده تا آسمان. صنوبری که در سیطره تاریکی از آن بالا می رویم و به خورشید می آویزیم و برای یار بوسه می فرستیم. کسی که عاشق نیست چگونه بفهمد ما با دردهایمان چقدر خوشیم؟
عشق جنونی دلخواه است، بعضی شبها پرستار با پنج سی سی مهربانی در بوسه اش کنارت می آید - خودش یا خیالش - و تو همانطور که ابرهای دلت را از همه پنهان می کنی، تن می دهی به رقص نوک انگشتانش روی پوست غمگین ساعدت که درمان همه دردهای تاریخ است. و شک نداری که هرگز درمان نمی شوی، که این جنون تمام سهم توست از دنیا. گم می شوی در چشمهای کسی که اهلیت کرده، و مردم دنیا از یاد می برند بوده ای، و از یاد می بری مردم دنیا بوده اند.....
عشق جنونی دلخواه است. حلاجیم و سنگسار می شویم و با زخمهای تن و دل در میانه میدان های شهر می رقصیم و آواز می دهیم عالم از ناله عشاق مبادا خالی. عاقلان می ایستند کنار میدان و نگاه می کنند و با تاسف سر تکان می دهند و با پوزخند می پرسند کدام عشق، آدم ساده؟ ما کف دست دلبرمان را نشانشان می دهیم. همانجا که دانه سبز خواستن را کاشته ایم، و صنوبری سبز قد کشیده تا آسمان. صنوبری که در سیطره تاریکی از آن بالا می رویم و به خورشید می آویزیم و برای یار بوسه می فرستیم. کسی که عاشق نیست چگونه بفهمد ما با دردهایمان چقدر خوشیم؟
عشق جنونی دلخواه است، بعضی شبها پرستار با پنج سی سی مهربانی در بوسه اش کنارت می آید - خودش یا خیالش - و تو همانطور که ابرهای دلت را از همه پنهان می کنی، تن می دهی به رقص نوک انگشتانش روی پوست غمگین ساعدت که درمان همه دردهای تاریخ است. و شک نداری که هرگز درمان نمی شوی، که این جنون تمام سهم توست از دنیا. گم می شوی در چشمهای کسی که اهلیت کرده، و مردم دنیا از یاد می برند بوده ای، و از یاد می بری مردم دنیا بوده اند.....
۱۷۸.۳k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.