شاید در روزی بارانی، وقتی که در خیابان های خیس قدم میزنی
شاید در روزی بارانی، وقتی که در خیابان های خیس قدم میزنی و قهوه میخوری...... از کنار کتاب فرشی های نورانی کهنه عبور میکنی و به ایوانی که روش گربه های نارنجی و مشکی نشسته اند زل میزنی، وقتی از کوچه های جلوتر صدای قهقهه میشنوی و ساز گیتار قدیمی ای که درحال نواختن است و گوشت را نوازش میکند را میشنوی....... انسانهای عاشق و دلباخته ای رو میبینی که درحال رقص در زیر بارانن، افرادی که شروع میکنند به دویدن و بچه هایی که غمگینن، خانواده های شاد روبروی پشیمان ها...... بوی گل های بابونه و خاک خیس خورده.... دقیقا درلحظه ای که پلیور سفید رنگت رو با شلوار مشکی و پالتوی بلندت پوشیدی....... من دیگه وجود ندارم، اما ازت میخوام خوشحال باشی و جای من از اینها لذت ببری:)
۱.۵k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.