حوالی غروب بود
حوالی غروب بود
یکبار دیگر صدای وحشتناک طبل های عربی همراه با هلهله ی انبوه سربازان فضای دلهره آوری ایجاد کرده بود،،اما اینبار اونقدر شدت داشت که حتی زمین زیر پا رو به لرزه انداخته بود،،کودکان معصوم و از همه جا بی خبر به چادر مادران پناه میبردند،،اما دلواپس تر از همه خواهر حضرت شاه بود،،با هر نعره ی طبل ها،بند دلش پاره میشد،،پس نزد برادر رسید و عرضه داشت:جان ناقابلم به فدایت برادر،این هیاهو برای چیست؟
حضرت شاه آهی کشید و فرمود:لشکر دیگری به سپاهیان دشمن اضافه شد،،خواهر دست و پا گم کرد و گفت:مگر چه در سر دارند که این همه لشکر و سپاه احتیاج است؟شاه عالم سکوت کرد،،خواهر با لحن آرام تری پرسید:جانِ خواهر،تو سپاه و سرباز دیگری نداری؟
شاه عالم از جا برخواست و گفت:دارم خواهرم،،با نگاه به کمی دورتر اشاره کرد و گفت:آمدند!
حبیب بن مظاهر ، مسلم بن عوسجه و دیگر هیچ،،زینب سلام الله علیها لبخند کمرنگی زد و گفت:سلام من را به حبیب برسانید،،چشمان حبیب از شدت هیجان و شادی،برای رسیدن به محضر حضرت شاه میدرخشید اما وقتی شنید پیام حضرت زینب رو،خاک نشین شد،،چون باران اشک میریخت و خاک بر سر ریخت که،،
دختر حیدر کرار انقدر غریب مانده که به من سلام میرساند!؟فخر زمین و زمان چشم به راه من بوده؟!
به جز خواهرِ حضرت شاه،،یک نفر دیگر هم بود که مدام دلواپسی داشت،،نه خواب داشت و نه خوراک،،با اینکه سَرو قامت و بازوان حیدری و چشمان قشنگ و نافذ ش،آرامِ همه بود ولی توی قلب ش هر لحظه آشوب بود و بلوا،،مدام بین خیمه ها سرکشی میکرد و حراست،،شب عاشورا از خیمه ای صدای گریه شنید،،خواهرش حضرت ام الکلثوم بود،،اجازه خواست و وارد شد،،به نشان ادب قامت خم کرد و دلیل گریه های خواهرش رو جویا شد،،ام الکلثوم که بهتر از عباس بن علی برای درد دل کسی را پیدا نمیکرد،،گفت:برادر،فردا همه برای حسین،قربانی آماده کردند،،لیلا،علی اکبر فرستاده،،زینب،پسرانش را آورده،،نجمه،قاسم راهی کرده،،أم البنین،پهلوانی چون تو و برادرانت،،أم اسحاق،عبدالله را آماده کرده،،اما من هیچ پیشکشی ندارم،،عباس اشک چشمای قشنگ ش جاری شد،،نزدیک خواهر گردید و بازوان حیدری اش رو بین دستان خواهر قرار داد و گفت،،من غلام شما هستم،،اینک باهم نزد مولای مان حسین میرویم و من رو فدایی حسین،از طرف خود میخوانید
حرف دلواپسی ست و کربلا،،حرف از محرم و عاشورا،،
با همه روسیاهی و شرمندگیم،اومدم ازت خواهش کنم حضرتِ مهربانی
مُحرم،،کربلا،،من رو یادت نره
دلواپسم و نگران و پر از آشوب
یکبار دیگر صدای وحشتناک طبل های عربی همراه با هلهله ی انبوه سربازان فضای دلهره آوری ایجاد کرده بود،،اما اینبار اونقدر شدت داشت که حتی زمین زیر پا رو به لرزه انداخته بود،،کودکان معصوم و از همه جا بی خبر به چادر مادران پناه میبردند،،اما دلواپس تر از همه خواهر حضرت شاه بود،،با هر نعره ی طبل ها،بند دلش پاره میشد،،پس نزد برادر رسید و عرضه داشت:جان ناقابلم به فدایت برادر،این هیاهو برای چیست؟
حضرت شاه آهی کشید و فرمود:لشکر دیگری به سپاهیان دشمن اضافه شد،،خواهر دست و پا گم کرد و گفت:مگر چه در سر دارند که این همه لشکر و سپاه احتیاج است؟شاه عالم سکوت کرد،،خواهر با لحن آرام تری پرسید:جانِ خواهر،تو سپاه و سرباز دیگری نداری؟
شاه عالم از جا برخواست و گفت:دارم خواهرم،،با نگاه به کمی دورتر اشاره کرد و گفت:آمدند!
حبیب بن مظاهر ، مسلم بن عوسجه و دیگر هیچ،،زینب سلام الله علیها لبخند کمرنگی زد و گفت:سلام من را به حبیب برسانید،،چشمان حبیب از شدت هیجان و شادی،برای رسیدن به محضر حضرت شاه میدرخشید اما وقتی شنید پیام حضرت زینب رو،خاک نشین شد،،چون باران اشک میریخت و خاک بر سر ریخت که،،
دختر حیدر کرار انقدر غریب مانده که به من سلام میرساند!؟فخر زمین و زمان چشم به راه من بوده؟!
به جز خواهرِ حضرت شاه،،یک نفر دیگر هم بود که مدام دلواپسی داشت،،نه خواب داشت و نه خوراک،،با اینکه سَرو قامت و بازوان حیدری و چشمان قشنگ و نافذ ش،آرامِ همه بود ولی توی قلب ش هر لحظه آشوب بود و بلوا،،مدام بین خیمه ها سرکشی میکرد و حراست،،شب عاشورا از خیمه ای صدای گریه شنید،،خواهرش حضرت ام الکلثوم بود،،اجازه خواست و وارد شد،،به نشان ادب قامت خم کرد و دلیل گریه های خواهرش رو جویا شد،،ام الکلثوم که بهتر از عباس بن علی برای درد دل کسی را پیدا نمیکرد،،گفت:برادر،فردا همه برای حسین،قربانی آماده کردند،،لیلا،علی اکبر فرستاده،،زینب،پسرانش را آورده،،نجمه،قاسم راهی کرده،،أم البنین،پهلوانی چون تو و برادرانت،،أم اسحاق،عبدالله را آماده کرده،،اما من هیچ پیشکشی ندارم،،عباس اشک چشمای قشنگ ش جاری شد،،نزدیک خواهر گردید و بازوان حیدری اش رو بین دستان خواهر قرار داد و گفت،،من غلام شما هستم،،اینک باهم نزد مولای مان حسین میرویم و من رو فدایی حسین،از طرف خود میخوانید
حرف دلواپسی ست و کربلا،،حرف از محرم و عاشورا،،
با همه روسیاهی و شرمندگیم،اومدم ازت خواهش کنم حضرتِ مهربانی
مُحرم،،کربلا،،من رو یادت نره
دلواپسم و نگران و پر از آشوب
۴.۱k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.