🍒🌱تابی نمانده در دلم ، بس کن ، بیرون بکش از من قشونت را
🍒🌱تابی نمانده در دلم ، بس کن ، بیرون بکش از من قشونت را
باید چرا اصلا تحمل کرد در چهاردیواری جنونت را
گفتم هوای تازه داری تو ،آنسوی غم دروازه داری تو
آنقدر که آوازه داری تو، لبخند بی شیرازه داری تو
بن بست شد راهی که دل بردم آبیِ چشم نیلگونت را
قند زیادی می زند دل را شیرین مباش انقدر در انظار
تو چای را با قند می نوشی من قهوه را با تلخیِ چشمت
تنظیم کن گاهی علی رغم جان تلخی من قند خونت را
اصلا چرا آتش بگیرد دل ، اصلا چرا آتش بگیرد لب
اصلا چرا هر کس که دلخون است در لای انگشتش ، زمان ِ غم
باید بسوزاند به روی لب با آتش حسرت توتونت را
با مردمان ِدوست ِ دشمن ، در چشم هایت راه افتادم
سمتِ بهارستان به آزادی با گارد شاهنشاهی ات بستی
راه مرا ،تا زخم بر دارد ، دل ، تاج و تخت سرنگونت را
دیوانه ام کردی نمی فهمی دیوانه ها چه عالمی دارند
اصلا نمی فهمی تو مردم را از دست عشقت چه غمی دارند
شاید تو هم دیوانه ای شاید... بیرون بریز آخر درونت را
هر چند ویران و پریشانم ،دلتنگ دستان تو می مانم
باید بنای تازه برپا کرد دل را به دست عشق احیا کرد
باید بکوبی بر دل این خاک سر شانه های بیستونت را 🍒🌱
سیدمهدی نژادهاشمی
باید چرا اصلا تحمل کرد در چهاردیواری جنونت را
گفتم هوای تازه داری تو ،آنسوی غم دروازه داری تو
آنقدر که آوازه داری تو، لبخند بی شیرازه داری تو
بن بست شد راهی که دل بردم آبیِ چشم نیلگونت را
قند زیادی می زند دل را شیرین مباش انقدر در انظار
تو چای را با قند می نوشی من قهوه را با تلخیِ چشمت
تنظیم کن گاهی علی رغم جان تلخی من قند خونت را
اصلا چرا آتش بگیرد دل ، اصلا چرا آتش بگیرد لب
اصلا چرا هر کس که دلخون است در لای انگشتش ، زمان ِ غم
باید بسوزاند به روی لب با آتش حسرت توتونت را
با مردمان ِدوست ِ دشمن ، در چشم هایت راه افتادم
سمتِ بهارستان به آزادی با گارد شاهنشاهی ات بستی
راه مرا ،تا زخم بر دارد ، دل ، تاج و تخت سرنگونت را
دیوانه ام کردی نمی فهمی دیوانه ها چه عالمی دارند
اصلا نمی فهمی تو مردم را از دست عشقت چه غمی دارند
شاید تو هم دیوانه ای شاید... بیرون بریز آخر درونت را
هر چند ویران و پریشانم ،دلتنگ دستان تو می مانم
باید بنای تازه برپا کرد دل را به دست عشق احیا کرد
باید بکوبی بر دل این خاک سر شانه های بیستونت را 🍒🌱
سیدمهدی نژادهاشمی
۱۲.۹k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲