حکایته خودمه صبحی یکی از دوستان توی کپشن که گذاشته بود یه
حکایته خودمه صبحی یکی از دوستان توی کپشن که گذاشته بود یه غریبه ی میخام که فقط بشنوه گوش بده از صدتا غریبه غریبه تریه ناشناس بدون عیار که از همه چی براش بگم من در جوابش گفتم خدا هست چرا غریبه ولی اون حالشو من نداشتم درکش نکرده بودم تا اینکه حالم دگرگون شد نه میتونستم بحرفم نه گریه کنم یه بغض یه حالت خفگی از مردن بدتر خفه ام کرده اون بنده ی خدا حق داشت منم هیچی نتونستم به خدای خودم بگم وقتی اون میبینه چه نیازی به گفتن منه🥹
- ۵.۸k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط