مغز منم پریده بود به خاطرات گذشته . خاطراتی که به طور خیل
مغز منم پریده بود به خاطرات گذشته . خاطراتی که به طور خیلی سهمگینی دوباره به صورتم کوبونده شدن .
با هر ثانیهائ که مئگذشت ...
اگر خوشبینانه بهش نگاه کنم مانند جادوی قوئِ یک جادوگر کهنه کار در وجودم رخنه میکرد و همه آن را فرا مئگرفت .
با دیدن قطره ای که بر صفحه گوشی افتاده بود بالاخره توانستم به خود تکانی دهم . متعجب دستم به سمت چشمانم رفت و با خیس شدن آن متوجه اتفاقی که افتاده بود شدم .
اشک ها جاری مئشدند و اکنون دیگر راهی برای توقف آنها نبود .
با هر ثانیهائ که مئگذشت ...
اگر خوشبینانه بهش نگاه کنم مانند جادوی قوئِ یک جادوگر کهنه کار در وجودم رخنه میکرد و همه آن را فرا مئگرفت .
با دیدن قطره ای که بر صفحه گوشی افتاده بود بالاخره توانستم به خود تکانی دهم . متعجب دستم به سمت چشمانم رفت و با خیس شدن آن متوجه اتفاقی که افتاده بود شدم .
اشک ها جاری مئشدند و اکنون دیگر راهی برای توقف آنها نبود .
۴.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۲