شبهای زیادی با بالا آمدن مهتاب به امید رهایی از بند تو سر
شبهای زیادی با بالا آمدن مهتاب به امید رهایی از بند تو سر بر بالین نهادم و بیشتر از پیش اسیرَت شدم! اسیر دو چشم مشکین و دلربایت ، اسیر صدای روح افزایِ تو! ... اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم حساب و کتاب نبودت دیگر دست من نیست، زمان بدون حضور ِ معشوق میلی به گذشتن ندارد! ساکن است، همانند مرده ای در قبر ساکن و آرام ... اتاقم که روزی دَرِ من برای گریختن به بهشت بود امروز مدفنگاهم شده و در برزخ خویش عذابم میدهد، روزی در این گورستان خود را کُشتم و در قبری به نام تخت دفن کردم تا برای زیباییت قربانی داده باشم! امروز بوی تعفن همان جنازه در سرم میپیچد و من چاره ای جز تحمل این مرگ تدریجی ندارم. گاهی با خود میاندیشم که مبادا نمیدانی دلتنگ توام! گفتن دارد؟ اقرار کردن میخواهد؟ فریاد زدن میخواهد؟ باید به روی خویش بیاورم تا دلتنگیام را به خود بگیری؟ پس اگر میخواهی گوش کن ، من فریاد میزنم " صنما سلول به سلول این تن برای تو ست که به تنگ آمده است، باز آ که دلم بس بیقرار است! " شنیدی ؟ صدایم به گوش هایت رسید؟ مرا بِشِنو و از آنجایی که هستی در آغوشم بگیر تا کمی آرام بگیرد این جان خستهام! مرا از خود محروم نکن؛ چرا که اگر نباشی من بیثمر از این دنیا خواهم رفت و چیزی جز تباهی و سیاهی با خود نخواهم برد... جانم را به جانت گره زدهام، بیمهری نکن، جانم را زخمی نکن! از خود فقط تو برایم باقی مانده ای ، فقط تو را دارم تو در برابر مو به مویَت مسؤلی ، اجازه نده یک مو از سرت جدا شود و به یاد داشته باش در دنیا یک نفر تا زمانی که دنیا دنیا باشد دلتنگ توست و آن یک نفر کسی جز من نیست!
یاردآ-
۲۱ / دی / ۰۱ ، ۰۰:۰۷
#بادبافشون
یاردآ-
۲۱ / دی / ۰۱ ، ۰۰:۰۷
#بادبافشون
۲۹.۱k
۲۰ دی ۱۴۰۱