و پآرت
ـבو پـآرتـے
پـآرڪ هـܩیشـگـے
پآرت : ۱
مثل همیشه لنا یوجین رو برده بود پارک
یوجین دختر کوچولوش ۲ سال و نیمش بود
توی پارک نشسته بودن داشتن خوراکی میخوردن
ساعت نزدیک به هشت بود و هوا داشت تاریک میشد
لنا به یوجین گفت بره و برای اخربن دور سوار اسباب بازی ها بشه و بعدش برن خونه
یوجین با ذوقی که داشت رفت سمت وسایل بازی و لنا هم روی صندلی مشغول گوشیش بود
یوجین رفت توی سرسره ها و داشت بازی میکرد که صدای مردی متوقفش کرد
هی کوچولو
بله
بیا ابنجا ببینمت خانوم ریزه
نمیام
نمیشه که....بیا بهت شکلات میدم
شکلات میدی بهممم؟؟؟(ذوق)
اره بیا ببینم
یوجین با ذوق رفت که شکلات بگیره بدون اینکه بدونه..... .
لیا صدای یوجین میزد...ولی پیداش نکرد...کل پارک رو گشت..ترش کل وجودشو گرفت..
اشکش دراومده بود..ساعت ۸ و نیم بود و یک ساعت بود داشت میگشت...اهالی اون اطراف هم کمکش کردن ولی خبری از یوجین کوچولو نبود
گوشیشو دراورد و با جونگ کوک تماس گرفت...
با گریه ماجرا رو تعریف کرد...
تهیونگ بعد ده دقیقه اومد..
هردوشون گریون و پریشون اطراف پارک رو گشتن
________________________________
ߊܥߊܩــܘ ܥߊܝܥ
پـآرڪ هـܩیشـگـے
پآرت : ۱
مثل همیشه لنا یوجین رو برده بود پارک
یوجین دختر کوچولوش ۲ سال و نیمش بود
توی پارک نشسته بودن داشتن خوراکی میخوردن
ساعت نزدیک به هشت بود و هوا داشت تاریک میشد
لنا به یوجین گفت بره و برای اخربن دور سوار اسباب بازی ها بشه و بعدش برن خونه
یوجین با ذوقی که داشت رفت سمت وسایل بازی و لنا هم روی صندلی مشغول گوشیش بود
یوجین رفت توی سرسره ها و داشت بازی میکرد که صدای مردی متوقفش کرد
هی کوچولو
بله
بیا ابنجا ببینمت خانوم ریزه
نمیام
نمیشه که....بیا بهت شکلات میدم
شکلات میدی بهممم؟؟؟(ذوق)
اره بیا ببینم
یوجین با ذوق رفت که شکلات بگیره بدون اینکه بدونه..... .
لیا صدای یوجین میزد...ولی پیداش نکرد...کل پارک رو گشت..ترش کل وجودشو گرفت..
اشکش دراومده بود..ساعت ۸ و نیم بود و یک ساعت بود داشت میگشت...اهالی اون اطراف هم کمکش کردن ولی خبری از یوجین کوچولو نبود
گوشیشو دراورد و با جونگ کوک تماس گرفت...
با گریه ماجرا رو تعریف کرد...
تهیونگ بعد ده دقیقه اومد..
هردوشون گریون و پریشون اطراف پارک رو گشتن
________________________________
ߊܥߊܩــܘ ܥߊܝܥ
- ۱.۰k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط