✍ حکایت آشنای امروز ما
✍#حکایت_آشنای_امروز_ما
روزی اندوه به روستای ما آمد
گفتیم رهگذر است، اما ماند..!
گفتیم مسافر است و خستگی در
می کند و می رود...
باز هم ماند و نشست و شروع کرد
به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم: عجب مهمان بد قدمیست!
اما دو سه روز دیگر می رود...
و باز هم ماند و ماند و ماند و
تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان..!
اکنون اندوه کدخدا شده و
تمام کوچه ها بوی آه می دهد...
تمام امیدها را بلعید و به جایش
حسرت در دلهای ما انبار کرده...
پیران ده هنوز به یاد دارند:
آنروز که اندوه آمد جهل
نگهبان دروازه روستا شده بود!
روزی اندوه به روستای ما آمد
گفتیم رهگذر است، اما ماند..!
گفتیم مسافر است و خستگی در
می کند و می رود...
باز هم ماند و نشست و شروع کرد
به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم: عجب مهمان بد قدمیست!
اما دو سه روز دیگر می رود...
و باز هم ماند و ماند و ماند و
تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان..!
اکنون اندوه کدخدا شده و
تمام کوچه ها بوی آه می دهد...
تمام امیدها را بلعید و به جایش
حسرت در دلهای ما انبار کرده...
پیران ده هنوز به یاد دارند:
آنروز که اندوه آمد جهل
نگهبان دروازه روستا شده بود!
۶.۱k
۱۸ آبان ۱۴۰۱