دازای اوسامو عشق پنهان من
€•وقتی اومد گفت عزیزم نزدیک بود پاشم بکشمش
€یوماری چقدر بگم بهم لقب نده اسم کامل مو بگو
٪چقدر جدی شری نکنه به خاطر اون هرزه ست
€حرف دهنتو بفهمم حالا برو بیرون خودم میام بهت یه درس حسابی بهت میدم
٪من میرم ولی بدون اگه پدر مادرت برگردن این ازدواج سر بگیره
€بروو
یوماری رفت و دازای به فکر فرو رفت اون عاشق چویا بود دلش نمی خواست یک ثانیه ازش جداشه یهو حس کرد یکی محکم بغلش کرده سرشو کرد سمت چویا دید
از شدت ترس میلرزید و گریه میکردو بغلش کرده بوده دازای متقابلا بغلش کردو با انگشتش اشک های چویا رو پاک کرد زیر لب گفت
€مو پرتغالی جذاب من
دازی چویا رو بغل کرد برد تو اتاق خودش رو تخت خوابوند و یه بوسه گذاشت رو پیشونیش
رفت سمت دفتر کارش دید یوماری داره تو اتاقش دید میزنه
€احیانا بهت یاد ندادن اجازه بگیری
٪خب حالا توهم چیکارم داشتی
€خب فردا وسایلت جمع کن از اینجا برو
٪اونوقت چرا
€چون من بهت میگم
٪باشه من میرم ولی بدون من مال توهم
€برو
٪باشه ددی اوه اوسامو سان
دازای بی حوصله رفت سمت میز کارش روش نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیش تا از دردش کم شه
همین جوری بود که خوابش برد
{ویو چویا }
چشمام و باز کردم دیدم روتختم صبر کن یعنی من رو پای دازای خوابیده بودم نهه (خجالت کشیده)
حالا خودش کجاست
چویا پاشد دنبال دازای بگرده که یوماری از قصد به چویا زد
£اخخ
یوماری از موهای چویا گرفت و تو چشماش گفت
٪ببین دختره ی ولگرد اگه بیشتر به دازای نزدیک شی کاری میکنم که بدبخت شی فهمیدی
اونو پرت کرد و رفت
€اخخ سرم خیلی درد
یوسانو داشت می اومد سمت اتاق دازای که باهاش حرف بزنه که چویا رر دید
(علامت یوسانو #)
#تو کی هستی
€من چویام برا درمانه یکی از همکارای عالیجناب اومدم
#چویا کوروی سان بهم گفت ببینم داره از سرت خون میاد
یوسانو سر چویا رو درمان کرد و باند پیچی کرد
€ببینم کی باهات اینجوری کرده
(یوسانو ۲۹ سالشه)
#یه خانم با لباس بنفش و موهای طلایی که نبود
£دقیقا خودش بود اوه راستی من باید برم پیش عالیجناب میتونی اتاقشون رو نشونم بدین خانم
#آره اسمم یوسانو
یوسانو اتاق دازای و نشونش داد چویا دم در رسید
تق تق
£دازای میتونم بیام تو
دازای با خوابآلودگی گفت بیا تو و دوباره خوابید
£دازای میخواستم بگم میتونم
چویا تا دازای و دید گونه هاش سرخ شد چون دازای توی کیوت حالتش خوابیده بود
£چقدر شبیه پیشی ها خوابیده
روی مبل یه پتو بود چویا اونو برداشت روی دازای انداخت و در پنجره رو هم بست میخواست بوسش کنه که خجالت کشید
آروم از اتاق رفت
تا جلوشو دید با کوروی مواجه شد
£هه یا خداا شمایید
_اره خودمم با دازای کار داشتم
£و....
انتظار پارت نداشتی
لایک و کامت یادت نره تا منم پارته بعدی رو بدم
€یوماری چقدر بگم بهم لقب نده اسم کامل مو بگو
٪چقدر جدی شری نکنه به خاطر اون هرزه ست
€حرف دهنتو بفهمم حالا برو بیرون خودم میام بهت یه درس حسابی بهت میدم
٪من میرم ولی بدون اگه پدر مادرت برگردن این ازدواج سر بگیره
€بروو
یوماری رفت و دازای به فکر فرو رفت اون عاشق چویا بود دلش نمی خواست یک ثانیه ازش جداشه یهو حس کرد یکی محکم بغلش کرده سرشو کرد سمت چویا دید
از شدت ترس میلرزید و گریه میکردو بغلش کرده بوده دازای متقابلا بغلش کردو با انگشتش اشک های چویا رو پاک کرد زیر لب گفت
€مو پرتغالی جذاب من
دازی چویا رو بغل کرد برد تو اتاق خودش رو تخت خوابوند و یه بوسه گذاشت رو پیشونیش
رفت سمت دفتر کارش دید یوماری داره تو اتاقش دید میزنه
€احیانا بهت یاد ندادن اجازه بگیری
٪خب حالا توهم چیکارم داشتی
€خب فردا وسایلت جمع کن از اینجا برو
٪اونوقت چرا
€چون من بهت میگم
٪باشه من میرم ولی بدون من مال توهم
€برو
٪باشه ددی اوه اوسامو سان
دازای بی حوصله رفت سمت میز کارش روش نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیش تا از دردش کم شه
همین جوری بود که خوابش برد
{ویو چویا }
چشمام و باز کردم دیدم روتختم صبر کن یعنی من رو پای دازای خوابیده بودم نهه (خجالت کشیده)
حالا خودش کجاست
چویا پاشد دنبال دازای بگرده که یوماری از قصد به چویا زد
£اخخ
یوماری از موهای چویا گرفت و تو چشماش گفت
٪ببین دختره ی ولگرد اگه بیشتر به دازای نزدیک شی کاری میکنم که بدبخت شی فهمیدی
اونو پرت کرد و رفت
€اخخ سرم خیلی درد
یوسانو داشت می اومد سمت اتاق دازای که باهاش حرف بزنه که چویا رر دید
(علامت یوسانو #)
#تو کی هستی
€من چویام برا درمانه یکی از همکارای عالیجناب اومدم
#چویا کوروی سان بهم گفت ببینم داره از سرت خون میاد
یوسانو سر چویا رو درمان کرد و باند پیچی کرد
€ببینم کی باهات اینجوری کرده
(یوسانو ۲۹ سالشه)
#یه خانم با لباس بنفش و موهای طلایی که نبود
£دقیقا خودش بود اوه راستی من باید برم پیش عالیجناب میتونی اتاقشون رو نشونم بدین خانم
#آره اسمم یوسانو
یوسانو اتاق دازای و نشونش داد چویا دم در رسید
تق تق
£دازای میتونم بیام تو
دازای با خوابآلودگی گفت بیا تو و دوباره خوابید
£دازای میخواستم بگم میتونم
چویا تا دازای و دید گونه هاش سرخ شد چون دازای توی کیوت حالتش خوابیده بود
£چقدر شبیه پیشی ها خوابیده
روی مبل یه پتو بود چویا اونو برداشت روی دازای انداخت و در پنجره رو هم بست میخواست بوسش کنه که خجالت کشید
آروم از اتاق رفت
تا جلوشو دید با کوروی مواجه شد
£هه یا خداا شمایید
_اره خودمم با دازای کار داشتم
£و....
انتظار پارت نداشتی
لایک و کامت یادت نره تا منم پارته بعدی رو بدم
۳۳۸
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.