حمید مصدق
وای، باران
باران
شيشهء پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست.
خواب، رؤيای فراموشيهاست!
خواب را دريابم
که در آن دولت خاموشيهاست.
با تو در خواب مرا لذت ناب هم آغوشيهاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رؤياها میبينم،
و ندايی که به من میگويد:
“گرچه شب تاريک است
دل قوی دار،
سحر نزديک است..
باران
شيشهء پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست.
خواب، رؤيای فراموشيهاست!
خواب را دريابم
که در آن دولت خاموشيهاست.
با تو در خواب مرا لذت ناب هم آغوشيهاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رؤياها میبينم،
و ندايی که به من میگويد:
“گرچه شب تاريک است
دل قوی دار،
سحر نزديک است..
۴.۳k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.