پادشاهی را غلامی بود که بسیار دوستش می داشت و هر وقت به س
پادشاهی را غلامی بود که بسیار دوستش می داشت و هر وقت به سفر می رفت، هدیه ای به رسم سوغاتی برایش می آورد.
یک بار شاه، برای این غلام، یک خربزه ی نوبرانه آورد و گفت: همین جا و همین الان بخور! غلام اطاعت کرد و خربزه را برید و مشغول خوردن آن شد. او ملچ مولوچی راه انداخته بود که شاه را به هوس آورد و تکه ای از آن خورد و دید مثل زهر تلخ است. به غلام رو کرد و گفت: چگونه این خربزه ی به این تلخی را می خوری و تازه به به و چه چه هم می کنی؟ غلام گفت: پادشاها! شما این همه هدیه های خوب برای من آورده اید و حالا یک بار که خربزه تلخ از آب درآمده است، نمک ناشناسی است که من گله کنم.
ما آفریدگان در حکم آن غلام، و خدا آن شاه است!
#Tak_setareh★
یک بار شاه، برای این غلام، یک خربزه ی نوبرانه آورد و گفت: همین جا و همین الان بخور! غلام اطاعت کرد و خربزه را برید و مشغول خوردن آن شد. او ملچ مولوچی راه انداخته بود که شاه را به هوس آورد و تکه ای از آن خورد و دید مثل زهر تلخ است. به غلام رو کرد و گفت: چگونه این خربزه ی به این تلخی را می خوری و تازه به به و چه چه هم می کنی؟ غلام گفت: پادشاها! شما این همه هدیه های خوب برای من آورده اید و حالا یک بار که خربزه تلخ از آب درآمده است، نمک ناشناسی است که من گله کنم.
ما آفریدگان در حکم آن غلام، و خدا آن شاه است!
#Tak_setareh★
۱۸.۷k
۰۱ آذر ۱۴۰۰