نمیدونم چرا؟
نمیدونم چرا؟
اما اون بعد از ی شب تغییر کرد
..........
*خب او شب چیشد؟
_فکنم باهم رفتیم بیرون و من غمگین بودم، اما اون شاد ولی با دپرسی من، اخرش انرژیش و از دست داد
*چه اتفاقی برای تو و اون افتاد؟
_من اومدم خونه و خواستم ازش تشکر کنم و اوضاع رو عوض کنم
*بعدش؟
_اما چند روز جواب نداد، حتی جواب تماسام، خیلی نگران بودم همچنین ناراحت بودم از دستش
*اون جوابت و داد؟
_اره، اما با گفتن اینکه پیامات و ندیدم و چند روز ناراحت بودم و نیاز به تنهایی داشتم و جواب تماسات و نمیدادم مکالمه رو تموم کرد
*بازم بهش زنگ زدی؟
_اره، اما یا برنمیداشت یا خسته میشد و گوشیش و خاموش میکرد، درکل بعد از کلی زنگ زدن اخر شب برداشت و گفت:(فقط حال نداشتم که جوابت و ندادم)
*چیز عجیبی تو مکالمتون نبود؟
_چرا بود
*خب چی بود؟
_اون، اون رفتارش تغییر کرده بود مثل همیشه خوشحال نبود و اروم حرف میزد انگار سعی میکرد همچی و نرمال جلوه بده، بعد ی سکوت طولانی پشت خط بهش گفتم میخوای برم و جوابی نشنیدم بعدش قطع کردم چون متوجه شدم علاقه ای به صحبت بامن نداشت
&فک میکنی چش شده بود؟
_نمیدونم یا مشکل منم یا موقعیتی که توش قرار داشت
_ولی خب بنظرت نمیتونست ی توضیح کوچیک درموردش بده، نمیتونست شرایط منم درک کنه، یعنی من انقدر بدم که ازم متنفره مگه چیکارش کردم؟!
*تقصیر تو نیست، ادما غرور دارن
_الان باید چیکار کنم؟!
*هیچی، فقط صبر کن
_یعنی بهش زنگ نزنم؟
*اگه بهش زنگ بزنی به جوابی که میخوای نمیرسی، بهتر ی مدت نباشی تا جوابی که میخوای رو بگیری
_اون جواب چی میتونه باشه؟!
*احتمالا تعیین کننده ی چیزی که تو و اون میخواید
_اها
*از گرفتن جواب میترسی درسته؟میترسی تهش بتو ختم شه و مطمئن شی که ازت متنفره و تو اون و ناراحت میکنی؟
_خب.... اره، ولی هرچی بشه به اون حق میدم چون من برای اون ی اشتباهم
*اونوقت چه بلایی سر تو میاد؟
_هر بلایی هم که بیاد زیاد اهمیتی نداره، احتمالا چیزی از درونم بهش نمیگم،دقیقا مثل همیشه.....
*خب این جلسه تراپی هم تموم شد، امیدوارم متوجه مشکلت شده باشی و دراینده نزدیک حالت بهتر شه
_متوجه مشکلم از قبل بودم، و قطعا دراینده نزدیک بهتر نمیشم شاید در اینده دور، خدانگهدار
.....*
وی: او بعد از صحبتی که با& داشت به سمت تختش رفت و خوابید، اری او در ذهنش با یک مشاور تراپی ساختگی حرف میزد،او از روانشانس متنفر بود،همچنین کسی از درونش باخبر نبود،در ذهنش، ساختگی با ادمی که درکش میکرد حرف میزد شاید اگر کس دیگری بود عقاید او را نمیفهمید و مثل جامعه اورا گناهکار خطاب میکرد،پس او ترجیح داد کسی جز خودش از گناه یکطرفه اش باخبر نشود....ـ
...........
&خب پس اون شب چه حسی داشتی؟
_حس درد و فرو ریختن
&همین که میگذره کافیه
_کاش واقعی بودی....
اما اون بعد از ی شب تغییر کرد
..........
*خب او شب چیشد؟
_فکنم باهم رفتیم بیرون و من غمگین بودم، اما اون شاد ولی با دپرسی من، اخرش انرژیش و از دست داد
*چه اتفاقی برای تو و اون افتاد؟
_من اومدم خونه و خواستم ازش تشکر کنم و اوضاع رو عوض کنم
*بعدش؟
_اما چند روز جواب نداد، حتی جواب تماسام، خیلی نگران بودم همچنین ناراحت بودم از دستش
*اون جوابت و داد؟
_اره، اما با گفتن اینکه پیامات و ندیدم و چند روز ناراحت بودم و نیاز به تنهایی داشتم و جواب تماسات و نمیدادم مکالمه رو تموم کرد
*بازم بهش زنگ زدی؟
_اره، اما یا برنمیداشت یا خسته میشد و گوشیش و خاموش میکرد، درکل بعد از کلی زنگ زدن اخر شب برداشت و گفت:(فقط حال نداشتم که جوابت و ندادم)
*چیز عجیبی تو مکالمتون نبود؟
_چرا بود
*خب چی بود؟
_اون، اون رفتارش تغییر کرده بود مثل همیشه خوشحال نبود و اروم حرف میزد انگار سعی میکرد همچی و نرمال جلوه بده، بعد ی سکوت طولانی پشت خط بهش گفتم میخوای برم و جوابی نشنیدم بعدش قطع کردم چون متوجه شدم علاقه ای به صحبت بامن نداشت
&فک میکنی چش شده بود؟
_نمیدونم یا مشکل منم یا موقعیتی که توش قرار داشت
_ولی خب بنظرت نمیتونست ی توضیح کوچیک درموردش بده، نمیتونست شرایط منم درک کنه، یعنی من انقدر بدم که ازم متنفره مگه چیکارش کردم؟!
*تقصیر تو نیست، ادما غرور دارن
_الان باید چیکار کنم؟!
*هیچی، فقط صبر کن
_یعنی بهش زنگ نزنم؟
*اگه بهش زنگ بزنی به جوابی که میخوای نمیرسی، بهتر ی مدت نباشی تا جوابی که میخوای رو بگیری
_اون جواب چی میتونه باشه؟!
*احتمالا تعیین کننده ی چیزی که تو و اون میخواید
_اها
*از گرفتن جواب میترسی درسته؟میترسی تهش بتو ختم شه و مطمئن شی که ازت متنفره و تو اون و ناراحت میکنی؟
_خب.... اره، ولی هرچی بشه به اون حق میدم چون من برای اون ی اشتباهم
*اونوقت چه بلایی سر تو میاد؟
_هر بلایی هم که بیاد زیاد اهمیتی نداره، احتمالا چیزی از درونم بهش نمیگم،دقیقا مثل همیشه.....
*خب این جلسه تراپی هم تموم شد، امیدوارم متوجه مشکلت شده باشی و دراینده نزدیک حالت بهتر شه
_متوجه مشکلم از قبل بودم، و قطعا دراینده نزدیک بهتر نمیشم شاید در اینده دور، خدانگهدار
.....*
وی: او بعد از صحبتی که با& داشت به سمت تختش رفت و خوابید، اری او در ذهنش با یک مشاور تراپی ساختگی حرف میزد،او از روانشانس متنفر بود،همچنین کسی از درونش باخبر نبود،در ذهنش، ساختگی با ادمی که درکش میکرد حرف میزد شاید اگر کس دیگری بود عقاید او را نمیفهمید و مثل جامعه اورا گناهکار خطاب میکرد،پس او ترجیح داد کسی جز خودش از گناه یکطرفه اش باخبر نشود....ـ
...........
&خب پس اون شب چه حسی داشتی؟
_حس درد و فرو ریختن
&همین که میگذره کافیه
_کاش واقعی بودی....
۳.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.