کلافه بود از بس که همیشه دلتنگ بود. یه روز به خودش گفت: ا
کلافه بود از بس که همیشه دلتنگ بود. یه روز به خودش گفت: این بار که ببینمش همه چی رو میگم. بهش میگم منصفانه نیست که توی خنده هات چشمه شراب داری. بهش میگم چشم کارش دیدن دنیاست انسان محترم، کی گفته آدم بکشی با چشمات؟ بهش میگم خورشید بدونه کاش چقدر خوشبخته که صورتتو می بوسه. بهش میگم وقتی میخندی ریتم ذرات دنیا یه جور خوبی کند میشه، انگار که همه بدونن هیچی مهمتر نیست از نگاه کردن به توی خندون. بهش میگم دستهات، دستهات، دستهات، انگشتهای بلند باریکت، شاخه های متبرک درخت بهشتند. بهش میگم موهات وقتی نمداره و می ریزی روی شونه راستت و اون طوری فر خوردن و کش شل رنگی بستی بهشون، ریسمان زیبای نجاتند از جهنم مدام دوری و دلتنگی، لعنتی. بهش میگم وقتی داری اون طوری جدی درباره دنیا و مسائلش حرف میزنی، من نصفم می میره برای این همه دونستن و آگاهی و بلندی روحت، نصف دیگه منم می میره برای حرکاتت. زیبای اطواری من. اخ از صدات. با خودش گفت این بار بهش میگم. چی میشه مگه؟ میرم بهش میگم میشه با من حرف بزنی؟ نه. میشه فقط با من حرف بزنی؟ نه. لااقل میشه با من یه جوری حرف بزنی که با هیشکی اونجوری حرف نزنی؟ میشه فرق داشته باشم برات؟
کلی حرف آماده کرده بود که بگه. دیر رسید. یه نفر قبل از اون دل دلبرش رو برده بود. دوم شده بود، که دوم شدن از هیچی نشدن خیلی بدتره. وایساد از دور یه دل سیر یار رفته رو نگاه کرد، بعد برگشت خونه. از سقف اتاق تگرگ می بارید.
خوابش نمی برد، پاشد یه عکس گذاشت توی پیجش، زیرش نوشت:
از تماشای تو بر می گردم، از غم انگیزترین زیبایی....
کلی حرف آماده کرده بود که بگه. دیر رسید. یه نفر قبل از اون دل دلبرش رو برده بود. دوم شده بود، که دوم شدن از هیچی نشدن خیلی بدتره. وایساد از دور یه دل سیر یار رفته رو نگاه کرد، بعد برگشت خونه. از سقف اتاق تگرگ می بارید.
خوابش نمی برد، پاشد یه عکس گذاشت توی پیجش، زیرش نوشت:
از تماشای تو بر می گردم، از غم انگیزترین زیبایی....
۹۲.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.