هوشنگ ابطحال
دردا و دریغا که در این بازیه خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل بر گذر غافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد این همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجیست که اندر قدم راهروان است
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل بر گذر غافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد این همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجیست که اندر قدم راهروان است
۳.۵k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.