هفتهی پیش که داشتم میرفتم

هفته‌ی پیش که داشتم میرفتم
همدان، اتفاقی هم دانشگاهیم که مهاجرت کرده هلند
باهام تماس تصویری گرفت، گفت کجایی و فلان؟
گفتم اتفاقا دارم میرم همدان …
صداش با بغض قروقاطی شد گفت آخ مهدی
یاد دوران دانشگاهمون بخیر …
میتونم یه زحمتی برات داشته باشم؟ گفتم تو امر کن!
گفت میشه یه عکس از کوچه ی نگین اینا برام بفرستی؟ نپرسیدم چرا ..؟!
قبل از اینکه به کار خودم برسم رفتم سعیدیه
کوچه ی فلان یه عکس گرفتم و فرستادم،
پرسید ازش خبر داری؟ گفتم نه …
عکس یه درختی رو از رو اون عکسه برام فرستادو گفت
قبل مهاجرتم از مادرم خداحافظی کردم،
رفتم از نگینم خداحافظی کنم که برم،
حالا هرچی بینمون اتفاق افتاده بود
روزای خوبی روکنار هم گذرونده بودیم،
خاطرات خوبی ساخته بودیم، وظیفم بود
حداقل ازش یه خداحافظی خشک و خالی کنم...،
ادامه داد: …….
یادمه اون روز تماسمو رد کرد، سه ساعت نشستم
زیر اون درخته و ممتد زنگ زدم و آخر سر بلاکم کرد.
من تا ابد دلتنگ اون کوچه میمونم …😔💔
چون دل سیر از خودشو آدماش خدافظی نکردم!
من از نگین خبر داشتم و نگفتم که غربتو براش
سخت تر نکنم، اما من الان بیشتر از اون به بغض
آلوده ام، خاک اون کوچه برای من هم همیشه
بوی غربت و غم میده. نگین یکسال پس از
مهاجرت‌ او بر اثر سرطان فوت کرد.🖤
دیدگاه ها (۳۶)

🥲💔

نام:وقتی پسر داییت بود و بعد از ۱۵ سال دیدیشپارت:۳ جیمین:هنو...

part ۴جز یچیز از اون اتاق قدیمی بیرون اومدم رفتم وقتی بازش ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط