اگه فالو داری اصکی برو اگه نداری فالو کن بعد اصکی برو...
تانک ها گلولهها و نارنجکها را آماده کردم
با جنگ بر ارتش و خود آن رهبر آماده شدم
سر صحنه جنگ که رفتم ؛ بوم و بر شرمسار شد
آن کس که با تمام وجودش به دروغ آن را میخواست
با جنگ به آن لشکرکشی کرد...
با جنگ به آن طنین طعنه آمیزی زد...
میدانی چرا؟
طعن کرد تمام وجودم را...
دفع کرد مرا از خود تمام وجودم را...
به منتها رساند تمام قصهمان را...
آن قصهای را که موقع شروعش قوس قزح در وجودم انداخت...
ستودن کردم تمام تباهی هایش را...
ستودن کردم تمام تار موهایش را...
ستودن کردم تمام نگاههایش را...
ستودن کردم تمام تهمت هایی را؟
که با آن قلمی را که به آن داد بودم تهمتها را بر وجودم نقاشی کرد...
میدانی چه نقاش شکیبایی است؟
تمام مدت در انتظار بود که با آن قلمی که بر آن داده بودم وجودم را نقاشی کند...
منجی زندگی من بود
تباه کننده زندگی من بود
پایان رسان روح شاد من بود...
مرا منزوی در این جمعیت پرجمعیت کرد
در حالی که خودش خدایان این جمعیت پرجمعیت بود و تنهایی من را در میان این جمعیت پرجمعیت میدید و در آخر؟
طعنه میزد...
جنگ با ارتش را باختم
جنگ با رهبر آن ارتش را باختم
چرا که رهبر آن ارتش دشمنم بود به سادگی ریشه کنش میکردم
ولی گر کسی که متاع زندگی تو بود
ولی گر کسی که امید زندگی تو بود
ولی گر کسی که عارف زندگی تو بود
ولی گر کسی که غیور زندگی تو بود
ولی اگر کسی که خصلت زندگی تو را میشناخت
رهبر آن ارتش بیرحم باشد...
همان رهبر کسی است که با لبخندی منجی
تک تک افراد زرنگ را به دست آورد تا تو را بر زمین بکوبد
جنگ با ارتش را باختم
جنگ با رهبر آن ارتش را باختم
چون کسی که پرستیدمش بود رهبر بود
در نگاهان رهبر چو بیرحمی چیز دیگر نبود در نگاهان فرد مقابل چیزی جز غم و یادآور کننده خاطرات گذشته رهبر نبود...
دانی که جنگ را برنده شد؟
رهبر...
بازنده همیشه بازنده باقی میماند
گر جلوی دشمن برنده شوی نامش برنده شدن نیست وظیفهات برنده شدن است ولی اگر جلوی خدای خود جلوی کسی که میستودیش برنده شوی آن نامش؟
برنده شدن است...
خودم نوشتم...🥱💔
با جنگ بر ارتش و خود آن رهبر آماده شدم
سر صحنه جنگ که رفتم ؛ بوم و بر شرمسار شد
آن کس که با تمام وجودش به دروغ آن را میخواست
با جنگ به آن لشکرکشی کرد...
با جنگ به آن طنین طعنه آمیزی زد...
میدانی چرا؟
طعن کرد تمام وجودم را...
دفع کرد مرا از خود تمام وجودم را...
به منتها رساند تمام قصهمان را...
آن قصهای را که موقع شروعش قوس قزح در وجودم انداخت...
ستودن کردم تمام تباهی هایش را...
ستودن کردم تمام تار موهایش را...
ستودن کردم تمام نگاههایش را...
ستودن کردم تمام تهمت هایی را؟
که با آن قلمی را که به آن داد بودم تهمتها را بر وجودم نقاشی کرد...
میدانی چه نقاش شکیبایی است؟
تمام مدت در انتظار بود که با آن قلمی که بر آن داده بودم وجودم را نقاشی کند...
منجی زندگی من بود
تباه کننده زندگی من بود
پایان رسان روح شاد من بود...
مرا منزوی در این جمعیت پرجمعیت کرد
در حالی که خودش خدایان این جمعیت پرجمعیت بود و تنهایی من را در میان این جمعیت پرجمعیت میدید و در آخر؟
طعنه میزد...
جنگ با ارتش را باختم
جنگ با رهبر آن ارتش را باختم
چرا که رهبر آن ارتش دشمنم بود به سادگی ریشه کنش میکردم
ولی گر کسی که متاع زندگی تو بود
ولی گر کسی که امید زندگی تو بود
ولی گر کسی که عارف زندگی تو بود
ولی گر کسی که غیور زندگی تو بود
ولی اگر کسی که خصلت زندگی تو را میشناخت
رهبر آن ارتش بیرحم باشد...
همان رهبر کسی است که با لبخندی منجی
تک تک افراد زرنگ را به دست آورد تا تو را بر زمین بکوبد
جنگ با ارتش را باختم
جنگ با رهبر آن ارتش را باختم
چون کسی که پرستیدمش بود رهبر بود
در نگاهان رهبر چو بیرحمی چیز دیگر نبود در نگاهان فرد مقابل چیزی جز غم و یادآور کننده خاطرات گذشته رهبر نبود...
دانی که جنگ را برنده شد؟
رهبر...
بازنده همیشه بازنده باقی میماند
گر جلوی دشمن برنده شوی نامش برنده شدن نیست وظیفهات برنده شدن است ولی اگر جلوی خدای خود جلوی کسی که میستودیش برنده شوی آن نامش؟
برنده شدن است...
خودم نوشتم...🥱💔
- ۶.۹k
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط