مردی با خود زمزمه کرد "خدایا با من حرف
مردی با خود زمزمه کرد "خدایا با من حرف
بزن" یک پرنده شروع به خواندن کرد
اما مرد نشنید
فریاد برآورده "خدایا با من حرف بزن
" آذرخشی در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت "
خدایا بگذار تو را ببینم" ستاره ای
درخشید اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید "یک معجزه به من نشان
بده" نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد "خدایا
لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور
داری" در همین زمان خداوند پایین آمد
و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را
با دستش پراند و به راهش ادامه داد!e
بزن" یک پرنده شروع به خواندن کرد
اما مرد نشنید
فریاد برآورده "خدایا با من حرف بزن
" آذرخشی در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت "
خدایا بگذار تو را ببینم" ستاره ای
درخشید اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید "یک معجزه به من نشان
بده" نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد "خدایا
لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور
داری" در همین زمان خداوند پایین آمد
و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را
با دستش پراند و به راهش ادامه داد!e
۴.۸k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.