بشنو از حق چون حكایت می كند
بشنو از حق چون حكایت میكند
عشقبازان را هدایت میكند
گوید اول من شما را سوختم
راه و رسم عاشقی آموختم
تا ببینم نقش روی خویش را
جلوهگر كردم ظهور خویش را
عشق من شد رهنماتان از نخست
تا نظام عاشقی آمد درست
در ازل من دام عشق انداختم
تا شما را عاشق خود ساختم
گر نخواهم كی شود عاشق كسی
كی بود در عشق من صادق كسی
تا محبی نیست محبوبی كجاست
جاذبی گر نیست مجذوبی كجاست
تا تو را من لایق خود یافتم
در دلت سودای عشق انداختم
عشق اول میكند دیوانهات
تا ز ما و من كند بیگانهات
چون كنی در پیچ وتاب عشق سیر
از وجودت دور سازد یاد غیر
عشق چون در سینهات مأوا كند
عقل را سرگشته و رسوا كند
میشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجود
عشق رامِ مردم اوباش نیست
دام حق صیاد هر قلاش نیست
در خور مردان بود این خوان غیب
نیست هر دل لایق احسان غیب
عشق كی همگام باشد با هوس
پخته كی با خام گردد همنفس
عشق را با كفر و با ایمانت چه كار
عشق را با دوزخ و رضوانت چه كار
عشق سازد پاكبازان را شكار
كی به دام آرد پلید و نابكار
زنده دلها میشوند از عشق مست
مرده دل كی عشق را آرد به دست
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی عشق كی پیدا بود
عشق در بند آورد عقل تو را
تا نماند در دلت چون و چرا
عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نه در وادی فقر و فنا
عاشق و دیوانه و بی خویش باش
در صف آزادگان درویش باش
كیست عاشق؟ هیچ ! آن هم در سراب
نیست حتی نقشی از او روی آب
از دو عالم دوست او را بس بود
غیر از او بیگانه با هر كس بود
نیست جز معشوق در دنیای او
نیست جز سودای دل سودای او
هر چه خواهد دوست پیش او نكوست
نیست دلخواهش به جز دلخواه دوست
گر تمنای وصالت در سر است
این هوس باشد كه راهی دیگر است
عاشق آن خواهد كه یارش خواسته
از سر سودای خود برخاسته
عاشقان را با من وما كار نیست
در دل عاشق به غیر از یار نیست
عاشق شیدا نداند كیست او
هست اما در حقیقت نیست او
گفتن من عاشقم خود ادعاست
ادعایی ناروا و نابجاست
هر كه پیش یار كرد اظهار عشق
صحنه سازی میكند در كار عشق
با من و ما چند گویی عاشقی
بگذر از خود گر حریفی صادقی
هرگز از معشوق خود چیزی مخواه
بی تمنا باش حتی در نگاه
پیش رویش دیدهی هستی بدوز
كافری در عشق اگر هستی هنوز
جمله معشوق است و عاشق هیچ نیست
زنده معشوق است و عاشق مردهایست
كیست معشوق؟ آنكه هستی سوزدت
راه و رسم نیستی آموزدت
كیست معشوق؟ آنكه بی خویشت كند
فارغ از هر ترس و تشویشت كند
كیست معشوق؟ آنكه آزادت كند
از كمند نفس و دل شادت كند
كیست معشوق؟ آنكه گم سازد ترا
در خم وحدت بیاندازد ترا
اینچنین معشوق جز حق نیست كس
در حقیقت حرف حق این است و بس
#ستایش_قلب_سربی
#عاشقانه #خاص #دلنوشته
#رابطه_درست #حرف_حق #حال_خوب
#ویسگون #تنهایی
عشقبازان را هدایت میكند
گوید اول من شما را سوختم
راه و رسم عاشقی آموختم
تا ببینم نقش روی خویش را
جلوهگر كردم ظهور خویش را
عشق من شد رهنماتان از نخست
تا نظام عاشقی آمد درست
در ازل من دام عشق انداختم
تا شما را عاشق خود ساختم
گر نخواهم كی شود عاشق كسی
كی بود در عشق من صادق كسی
تا محبی نیست محبوبی كجاست
جاذبی گر نیست مجذوبی كجاست
تا تو را من لایق خود یافتم
در دلت سودای عشق انداختم
عشق اول میكند دیوانهات
تا ز ما و من كند بیگانهات
چون كنی در پیچ وتاب عشق سیر
از وجودت دور سازد یاد غیر
عشق چون در سینهات مأوا كند
عقل را سرگشته و رسوا كند
میشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجود
عشق رامِ مردم اوباش نیست
دام حق صیاد هر قلاش نیست
در خور مردان بود این خوان غیب
نیست هر دل لایق احسان غیب
عشق كی همگام باشد با هوس
پخته كی با خام گردد همنفس
عشق را با كفر و با ایمانت چه كار
عشق را با دوزخ و رضوانت چه كار
عشق سازد پاكبازان را شكار
كی به دام آرد پلید و نابكار
زنده دلها میشوند از عشق مست
مرده دل كی عشق را آرد به دست
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی عشق كی پیدا بود
عشق در بند آورد عقل تو را
تا نماند در دلت چون و چرا
عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نه در وادی فقر و فنا
عاشق و دیوانه و بی خویش باش
در صف آزادگان درویش باش
كیست عاشق؟ هیچ ! آن هم در سراب
نیست حتی نقشی از او روی آب
از دو عالم دوست او را بس بود
غیر از او بیگانه با هر كس بود
نیست جز معشوق در دنیای او
نیست جز سودای دل سودای او
هر چه خواهد دوست پیش او نكوست
نیست دلخواهش به جز دلخواه دوست
گر تمنای وصالت در سر است
این هوس باشد كه راهی دیگر است
عاشق آن خواهد كه یارش خواسته
از سر سودای خود برخاسته
عاشقان را با من وما كار نیست
در دل عاشق به غیر از یار نیست
عاشق شیدا نداند كیست او
هست اما در حقیقت نیست او
گفتن من عاشقم خود ادعاست
ادعایی ناروا و نابجاست
هر كه پیش یار كرد اظهار عشق
صحنه سازی میكند در كار عشق
با من و ما چند گویی عاشقی
بگذر از خود گر حریفی صادقی
هرگز از معشوق خود چیزی مخواه
بی تمنا باش حتی در نگاه
پیش رویش دیدهی هستی بدوز
كافری در عشق اگر هستی هنوز
جمله معشوق است و عاشق هیچ نیست
زنده معشوق است و عاشق مردهایست
كیست معشوق؟ آنكه هستی سوزدت
راه و رسم نیستی آموزدت
كیست معشوق؟ آنكه بی خویشت كند
فارغ از هر ترس و تشویشت كند
كیست معشوق؟ آنكه آزادت كند
از كمند نفس و دل شادت كند
كیست معشوق؟ آنكه گم سازد ترا
در خم وحدت بیاندازد ترا
اینچنین معشوق جز حق نیست كس
در حقیقت حرف حق این است و بس
#ستایش_قلب_سربی
#عاشقانه #خاص #دلنوشته
#رابطه_درست #حرف_حق #حال_خوب
#ویسگون #تنهایی
۴۴.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳