نشسته ام پشت پنجره
نشسته ام پشت پنجره
پشت ِتمامِ پنجره های جهان
این سوی ِپنجره
منم و خیال خوب تو و فنجان داغ قهوه ام
آنسو تویی
و برف
و جای خالی خیالِ من!
برف می بارد.
روشن و سرد و مغرور و دانه دانه
دستهایم را با فنجان قهوه ام گرم می کنم
که کجاست دستهای تو؟
می دانی؟
زمستان فصل نیست!
نبودن ِ کسی ست
آنهنگام که باید باشد.
تو خوب می دانی
بهار هم بیاید
هیچ شاخه ی شکسته ای گل نمی دهد
می نشینم پشتِ پنجره
پشت تمام پنجره های جهان
به تو فکر می کنم
و برف می بارد...
فکر می کنم
که دیگر نباید به تو فکر کنم!
که از من ذره ای هم در خیالِ تو نیست.
که شانه ام سنگین است از برف چندین زمستان.
که در زمستان ِ بی حواسی ات
منم پرنده ی کوچکی در هجوم ِ زیبایی هراسناک برف...
خیال تو را حل می کنم توی فنجانِ قهوه ام
و سر می کشمت.
برف می بارد
نشسته ام پشتِ پنجره
و به رفتن فکر می کنم
به برف
به غرور ِ برف
به نیامده رفتنش
به آب شدنش...
نشسته ام
و جرعه جرعه
سرمی کشمت...
زمستان است
برف می بارد.
پشت ِتمامِ پنجره های جهان
این سوی ِپنجره
منم و خیال خوب تو و فنجان داغ قهوه ام
آنسو تویی
و برف
و جای خالی خیالِ من!
برف می بارد.
روشن و سرد و مغرور و دانه دانه
دستهایم را با فنجان قهوه ام گرم می کنم
که کجاست دستهای تو؟
می دانی؟
زمستان فصل نیست!
نبودن ِ کسی ست
آنهنگام که باید باشد.
تو خوب می دانی
بهار هم بیاید
هیچ شاخه ی شکسته ای گل نمی دهد
می نشینم پشتِ پنجره
پشت تمام پنجره های جهان
به تو فکر می کنم
و برف می بارد...
فکر می کنم
که دیگر نباید به تو فکر کنم!
که از من ذره ای هم در خیالِ تو نیست.
که شانه ام سنگین است از برف چندین زمستان.
که در زمستان ِ بی حواسی ات
منم پرنده ی کوچکی در هجوم ِ زیبایی هراسناک برف...
خیال تو را حل می کنم توی فنجانِ قهوه ام
و سر می کشمت.
برف می بارد
نشسته ام پشتِ پنجره
و به رفتن فکر می کنم
به برف
به غرور ِ برف
به نیامده رفتنش
به آب شدنش...
نشسته ام
و جرعه جرعه
سرمی کشمت...
زمستان است
برف می بارد.
۸۲.۷k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.