سال گذشته

۱سال گذشته
منو یونگی ازدواج کردیم ولی بعد ی عالمه مشکل
پدر یونگی منو گروگان گرف و وقتی پدرم اومد نجاتم بده پدر یونگی پدرمو کشت بعده چند ماه پدر یونگی بخواطر سرطان مرد و من و یونگی بلخره ازدواج کردیم و من الان ی ماهه حاملم امروز میخوام ب یونگی بگم
مثل همیشه برا شام ی لباس خوب پوشیدم. رفتم پایین تو ی جعبه عکس بچم که تو شکممه و تست حاملگی و ی چف کفش سفید بچه گذاشتم و گذاشتم جعبرو کنار میز
منتظر یونگی موندم بلخره اومد از سر کار رفت لباساشو عوض کرد اومد جلوم نشست و گفت
_سلام بیبی روزت چطور بود
+بهتر از همیشه
_اوم خوبه اع این جعبه چیه
+بازش کن تا خودت ببینی
یونگی در جعبرو باز کرد اولش نفهمید ولی بعد ی مکس خیلی کوتاه تو چشمام زل زد که گفتم
+ااره داری بابا میشی
که یهو پرید هوا اومد منو تو هوا چرخوند بعد بغلم کرد کل صورتمو بوس بارون کرد و و رفت سمت بالکن عمارتو داد زد
_واییییییی دارممممم بابااااااا میشمممممم خدایااااااااااااا ممنونممممم ازتتتتتت اتتتتتتتتتتت
+چیه😄
_مممنونمممممممم عشقمممممممممم عاشقتممممممممممم
+منممممممم عاشقتتتتتتتمممم
و باهم خندیدیم رفتم تو بغلش و گفتم
+بهو قول بده پدر خوبی باشی
_توعم قول بده مادر خوبی باشی
+_ قول میدیم😀😄😄😄

پایان فیک
ممنون که خوندید
دیدگاه ها (۴)

۱ پارتیوقتی سورتشو میسوزونیاز زبان اتجین: ات پوستم ببین چقد...

فیک جدیدنام فیک: تو هیولا نیستی شخصیت های اصلی: ات و کوک شخص...

p18ویو بعد قرار خانوادگی نیا و یونگی از زبان ابا بچه ها رفتی...

p17از زبان ات که یهو در باز شد و نیا اومد داخل یوننگی پا شد ...

my month پارت¹⁴

یونگی . وزیر عظم شما مرخصید. وزیر . چشم سرورم. هایون . پدر.....

رمان{ برادر ناتنی }پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط