دریک روز خزان پاییزی پرستویی را درحال مهاجرت دیدم.به او گ
دریک روز خزانپاییزی پرستویی را درحال مهاجرت دیدم.به او گفتم چون بدیار یارم میروی،به او بگو دوستش دارم و منتظرش میمانم.بهار سال بعد پرستو نفس زنان آمد.و گفت دوستش بدار ولی منتظرش نمان...
۹.۹k
۲۵ مهر ۱۴۰۰