دلتنگي را فقط ديوانه اي مي فهمد كه براي بيرون رفتن از سلو
دلتنگي را فقط ديوانه اي مي فهمد كه براي بيرون رفتن از سلولش تنها يك جفت كفش دارد و درست نزديكي هاي غروب، كسي مي آيد و آن ها را با يك جفتِ لنگه به لنگه عوض مي كند.
حالِ آن ديوانه ي ملول را هم فقط كسي مي فهمد كه پيغام تايپ شده اش را براي مخاطبش نمي فرستد و ساعت ها به انعكاسِ غمگينِ واژه هايش خيره مي ماند.
خيره مي ماند به آينده و دقيقه هاي مانده اي كه نمي داند چطور با اين حجم از دلتنگي و بي قراري سرشان را گرم كند!
و حالِ آن ديوانه و آن عاشق خسته را فقط من مي فهمم كه راضي به فراموش كردنت نمي شوم كه نمي شوم...
كه نمي شوم...
حالِ آن ديوانه ي ملول را هم فقط كسي مي فهمد كه پيغام تايپ شده اش را براي مخاطبش نمي فرستد و ساعت ها به انعكاسِ غمگينِ واژه هايش خيره مي ماند.
خيره مي ماند به آينده و دقيقه هاي مانده اي كه نمي داند چطور با اين حجم از دلتنگي و بي قراري سرشان را گرم كند!
و حالِ آن ديوانه و آن عاشق خسته را فقط من مي فهمم كه راضي به فراموش كردنت نمي شوم كه نمي شوم...
كه نمي شوم...
۸۵.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.