حکایت من در هیچ کتابۍ نیامده،داستان من قدمـ به قدمـ اینجا
حکایت من در هیچ کتابۍ نیامده،داستان من قدمـ به قدمـ اینجاست در کالبُد قلبت ...
افسوس ڪ من عمرمـ را فداۍ شنیدن آوایۍ غیر از آواۍزندگانۍ کردمـ...
دوست داشتن را بلد بودمـ و عشق ورزیدن را میدانستمـ،تنها انچه را ڪ نگاه میکردمـ و هرگز نمیتوانستمـ بخوانمـ تنهایۍ بود...
گاهۍحرف هایمـ،در دل چون کوهۍ انبار میشود و سنگینۍاش قلبمـ را به درد می آورد...
حرف هایۍ ڪ گاهۍ شعر میشود گاهۍ اشڪ...
دلمـ گوشۍ شنوا و دلۍ همدرد میخواهد براۍ شنیدن...
باور کن وسعت تنهاییمـ بۍ نهایت است ...
نفس در سینه حبس شده و تو هرروز در خیالمـ ارامـ ارامـ قدمـ میزنۍ...
گاهۍ دل تنگۍهایۍ دارۍ ڪ فقط باید فریادش بزنۍ...
اما سکوت میکنـۍ... !!
گاهۍ دلت نمیخواهد دیروز را بخاطر بیاورۍوانگیزھ اۍ براۍ فردا ندارۍ و دلت میخواهد گوشه اۍ بنشینۍ و زانوهایت را تنگ در اغوش بکشۍ...
لحظه هایۍهستند ڪ هستیمـ چه تنها چه در جمع اما خودمان نیستیمـ...!!
لحظه هایۍ ڪ حواس و روحمان جاۍ دیگرۍ بود، نفهمیدیمـ کۍ عوض شدیمـ...
از کۍ دیگر دل نبستیمـ،کۍ یکباره انقدر بزرگ شدیمـ و موهایمان سفید شد...!
نفهمیدیمـ کۍاز ارزوهایمان گذشتیمـ و کۍخودمان را فراموش کردیمـ...
چشم هایمـ به روۍ گونه امـ بۍ اختیار میبارند هواۍ دلمـ بدجور طوفانیست؛ساعت غریبۍست...دلمـ تنگ است...
دوست دارمـ سر به بیابان بگذارمـ،روحمـ چون بچه اۍ بۍ مادر ناله میکند...
هواۍچشمانمـ همچنان ابریست... سلول هاۍ بدنمـ یکدیگر را نمیتوانند تحمل کنند...
صبر روحمـ کمـ است و به دنبال گریز از بدنمـ میگردد...
آسمـان روۍ سرمـ سنگینۍمیکند، ابرها میخواهند روۍ سرمـ،
خراب شوند...
هیچ کس نیست ڪ ناله هاۍ دلمـ را بشنود و جواب دلمـ را بدهد...
هیچ کسۍ نیست ڪ ڪودڪ دلمـ را روی دست بگیرد و تکان تکانش بدهد تاضجه هایش ارامـ،شود...
به قول #سهراب «روۍ علف ها چکیده امـ،...
من شبنمـ خواب الود یڪ ستاره امـ، ڪ روۍعلف هاۍتاریکۍ چکیده امـ...جایمـ،اینجـا نبود »
#آرۍجایمـ،اینجا،نبود...
افسوس ڪ من عمرمـ را فداۍ شنیدن آوایۍ غیر از آواۍزندگانۍ کردمـ...
دوست داشتن را بلد بودمـ و عشق ورزیدن را میدانستمـ،تنها انچه را ڪ نگاه میکردمـ و هرگز نمیتوانستمـ بخوانمـ تنهایۍ بود...
گاهۍحرف هایمـ،در دل چون کوهۍ انبار میشود و سنگینۍاش قلبمـ را به درد می آورد...
حرف هایۍ ڪ گاهۍ شعر میشود گاهۍ اشڪ...
دلمـ گوشۍ شنوا و دلۍ همدرد میخواهد براۍ شنیدن...
باور کن وسعت تنهاییمـ بۍ نهایت است ...
نفس در سینه حبس شده و تو هرروز در خیالمـ ارامـ ارامـ قدمـ میزنۍ...
گاهۍ دل تنگۍهایۍ دارۍ ڪ فقط باید فریادش بزنۍ...
اما سکوت میکنـۍ... !!
گاهۍ دلت نمیخواهد دیروز را بخاطر بیاورۍوانگیزھ اۍ براۍ فردا ندارۍ و دلت میخواهد گوشه اۍ بنشینۍ و زانوهایت را تنگ در اغوش بکشۍ...
لحظه هایۍهستند ڪ هستیمـ چه تنها چه در جمع اما خودمان نیستیمـ...!!
لحظه هایۍ ڪ حواس و روحمان جاۍ دیگرۍ بود، نفهمیدیمـ کۍ عوض شدیمـ...
از کۍ دیگر دل نبستیمـ،کۍ یکباره انقدر بزرگ شدیمـ و موهایمان سفید شد...!
نفهمیدیمـ کۍاز ارزوهایمان گذشتیمـ و کۍخودمان را فراموش کردیمـ...
چشم هایمـ به روۍ گونه امـ بۍ اختیار میبارند هواۍ دلمـ بدجور طوفانیست؛ساعت غریبۍست...دلمـ تنگ است...
دوست دارمـ سر به بیابان بگذارمـ،روحمـ چون بچه اۍ بۍ مادر ناله میکند...
هواۍچشمانمـ همچنان ابریست... سلول هاۍ بدنمـ یکدیگر را نمیتوانند تحمل کنند...
صبر روحمـ کمـ است و به دنبال گریز از بدنمـ میگردد...
آسمـان روۍ سرمـ سنگینۍمیکند، ابرها میخواهند روۍ سرمـ،
خراب شوند...
هیچ کس نیست ڪ ناله هاۍ دلمـ را بشنود و جواب دلمـ را بدهد...
هیچ کسۍ نیست ڪ ڪودڪ دلمـ را روی دست بگیرد و تکان تکانش بدهد تاضجه هایش ارامـ،شود...
به قول #سهراب «روۍ علف ها چکیده امـ،...
من شبنمـ خواب الود یڪ ستاره امـ، ڪ روۍعلف هاۍتاریکۍ چکیده امـ...جایمـ،اینجـا نبود »
#آرۍجایمـ،اینجا،نبود...
۱۳.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.