چقدر دلم برایش تنگ شده بود ...
یک آن دیشب در خاطرم زنده شد چشم از او برداشتم
و کم کم قدم برداشتم تا از او دور شوم ...
ناگهان باصدای مخملی اش صدایم زد ؛
بی اختیار از خود بر گشتم ...
طوری به چشمانم خیره شده بود که دوست داشتم بگوید :
دیشب را فراموش کن آمده ام برای ابدو
یک روز در کنارت بمانم ...
با من من گفت :
برای حرف های آخر آمده ام ...
ناگهان پاهایم سست شد
فقط نگاهش کردم ...
گفت : میدانم دیشب حرف هایم راشنیدی ...
فقط نگاهش کردم ...
گفت : میدانم دیشب را تاسحر گریه کردی
بغض کردی ؛ وبازگریه کردی ...
فقط به چشم هایش که مثل تاریکی دیشب بود زل زدم
گفت : میدانم پاهایت سست شده و همین الان هم
نمیتوانی درست روی پاهایت بایستی ...
یک آن فکر کردم چقدر ضعیفم ...
سری تکان دادم و از او روی برگرداندم ...
ادامه داد گفت :
باید به پایان برسد تمام عاشقانه هایمان
من دیگر نمیتوانم ادامه بدهم ...
در خیالت تجسم کن که مجبورم ...
باخودم گفتم چرا مجبور ؟!
اما فقط به او نگاه کردم ...
گفت : مرد زندگی ام میروم وبه تو قول میدهم
یادت در قلبم یادگاریست ...
وقتی گفت :
مرد زندگی ام دلم آتش گرفت
وقتی حرف های آخرش است چه اصراری داشت که مرا
مرد زندگی اش خطاب کرد ؟!
بغضم را قورت دادم سرم را بالا گرفتم
نزدیکش شدم بدون اینکه چشم از او بردارم گفتم :
میخواهی بروی ؟
بهانه میخواهی ؟
بگذار من بهانه را دستت بدهم
برو بگو مدام به دنبال نفس هایم این کوچه و آن کوچه میگشت
بگو همیشه میگفت :
سخت عاشقم است ...
بگو لجوج بود میگفت :
فقط من را میخواهد ...
و حالا من ...
عاشقانه هایت را فراموش میکنم !
باران را فراموش میکنم ...
واحساس باهم بودن زیر سقف شیروانی خانیمان
حتی مرد زندگی تو بودن را فراموش میکنم ...
باز ادامه دادم اما این حرف آخرت "اجبار"...
اجبار بهانه ی خوبی برای رفتنت نبود
منتظر ماندم حرفی بزند ...
به چشمانم نگاه میکرد و لبخند میزد ...
برای لحظه های آخر هم حتی لبخندش به دلم نشست .
کم کم قدم برداشتم و از او دور شدم
با نگاهش مرا راهی تنهایی کرد .
گمان میکردم صدایم میزند ؛
مثل همیشه آن هم با میم "مالکیت"
اما فقط نگاه کرد و مرا
به دست تنهایی سوق داد ...
لعنت بمن ...
کاش میفهمیدم چرا مجبور است
شاید ....
شاید ...
و شاید اصلا من او را نشناخته بودم ...
#فاطی_جوونی
#لحظه_های_بی_قراری