بعدها با خودش فکر کرد که چرا این دنیا با همهی گستردگیا

بعدها با خودش فکر کرد که چرا این دنیا با همه‌یِ گستردگی‌اش برایش به تنگ آمده است؟
چرا دیگر هیچ‌چیز برایش مهم نیست؟
حتی رفتن و آمدنِ آدم‌ها هم متعجش نمی‌ساخت،
دیگر نایی نداشت برای حرف زدن و حتی غمگین بودن،
با زحمت‌های بسیار نفس می‌کشید و به سختی پلک می‌زد،
خسته بود آنقدر که دلش می‌خواست صدها سال بخوابد ...
دیدگاه ها (۱۹)

عیدتون موبارووووو🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳بازی با روح روان 😁😁😁😁😁😁

آرام جانم میرود از سینه جانم میبرد...آتش و خاکستر شدم آخر نم...

درخواستی++

هوش مصنوعی ثابت کرد هر آهنگی با صدای مهستی قشنگه😍❤️قبول داری...

چپتر ۱۰ _ سقوط سایهسال ها از روزی که باربارا دوباره به دنیا ...

سه پارتی تهیونگ ( در آغوش تو ) پارت یک

زخم کهنه پارت ۳۵ متوجهش نشه ! ممنون بود که سر پدر تهیونگ شلو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط