بعدها با خودش فکر کرد که چرا این دنیا با همه یِ گستردگی ا
بعدها با خودش فکر کرد که چرا این دنیا با همهیِ گستردگیاش برایش به تنگ آمده است؟
چرا دیگر هیچچیز برایش مهم نیست؟
حتی رفتن و آمدنِ آدمها هم متعجش نمیساخت،
دیگر نایی نداشت برای حرف زدن و حتی غمگین بودن،
با زحمتهای بسیار نفس میکشید و به سختی پلک میزد،
خسته بود آنقدر که دلش میخواست صدها سال بخوابد ...
چرا دیگر هیچچیز برایش مهم نیست؟
حتی رفتن و آمدنِ آدمها هم متعجش نمیساخت،
دیگر نایی نداشت برای حرف زدن و حتی غمگین بودن،
با زحمتهای بسیار نفس میکشید و به سختی پلک میزد،
خسته بود آنقدر که دلش میخواست صدها سال بخوابد ...
۷۶.۲k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.