شهید، یکی همسن من، هم سن تو اهل همینجا بود.....
دلش دوباره هوای جبهه کرده بود، عِطر یاد جبهه بی قرارش کرده بود...
مادرش او را جوری دیگر دوست داشت، شاید به خاطر مظلومیتش، شاید هم چون فرزند کوچکش بود.
مادر میگفت، کافیست دیگر مهدی جان. بچه هایت کوچکند، دیگر نرو جبهه.
اما سید مهدی دلش راضی نمی شد. با این حال به خاطر مادرش گفت قول میدهم دفعه ی آخرم باشد، فقط این سه ماه را بروم.
و اینگونه بود که رفتتتتتت.... چه رفتنی🥀
روز قبل بازگشتش، چند بار زنگ زد. به سید هادی، پسر بزرگش گفته بود تو دیگر مرد خانه ای.
به همسرش گفته بود، کارها را بکن و به همسایه بگو بیاید و نان بپزد، من فردا می آیم، احتمالا مهمان بیاید.
همسرش بی قرار شده بود، دلشوره امانش را بریده بود، اشکهایش بی اذن روانه میشد، میگفتند اینها همه از دلتنگی هست. فردا که به وصال یار برسی، دیگر قلبت آراممی شود.
خود را مشغول میکرد، کودکانش را به آغوش میکشید و عکسهای پدر را برایشان نشان می داد، میگفت هادی جانم، کاظم جانم، فردا بابا می آید.
با شادی عزیزانش می خندید، اما باز اشکهایش سر می گرفت....نمیدانست اشک شوق وصال هست یا نه. اما دلهره ای پشت اشک هایش پنهان بود....
فردایش دیگر همه چیز مهیّا بود تا مِهدی آقایش برسد... اما این شادی دیر نپایید، ناگهان با صدای گریه، از جا پرید، سراسیمه خود را به حیاط رساند، خود را به دست و پای آقا عمویش(پدر همسرش) انداخت که چه شده، خبری از مهدی آقا هست؟؟؟؟
عمویش و خانواده همه رفته بودند برای مراسم چهلم شهید جعفری،شهید جعفری داماد خواهرش بود و شهادت او، سید مهدی را عاشقتر کرده بود، آنقدر عاشق که هنوز مراسم چهل شهید جعفری تمام نشده، خانواده سیاهپوش عزیز از دست رفته دیگری شدند.
و حالا همگی با گریه و شیون وارد حیاط شده بودند. و پدر شهید، گفته بود برای عروس عزیزش که مهدی شهید شد......
و چه خوب به عهدش وفا کرد، درست بعد از سه ماه، بازگشت.
سه ماه کافی بود که اذن شهادتش را بگیرد، ماه شعبان مهدوی و شبهای قدر رمضان و معنویت جبهه کار خودش را کرد و سید مهدی سرانجام در ماه شوال به خیل یاران امام مهدی (عج)پیوست .
و این بود فرجام عشق سید مهدی و همسرش. بله سید مهدی از هُمایِ سعادتش گذشته بود که هُمای شهادت بر شانه اش بنشیند.
#شهید #شهیدانه #شهادت #شهدا #ایثارگران
@shahid_seyed_mahdi
مادرش او را جوری دیگر دوست داشت، شاید به خاطر مظلومیتش، شاید هم چون فرزند کوچکش بود.
مادر میگفت، کافیست دیگر مهدی جان. بچه هایت کوچکند، دیگر نرو جبهه.
اما سید مهدی دلش راضی نمی شد. با این حال به خاطر مادرش گفت قول میدهم دفعه ی آخرم باشد، فقط این سه ماه را بروم.
و اینگونه بود که رفتتتتتت.... چه رفتنی🥀
روز قبل بازگشتش، چند بار زنگ زد. به سید هادی، پسر بزرگش گفته بود تو دیگر مرد خانه ای.
به همسرش گفته بود، کارها را بکن و به همسایه بگو بیاید و نان بپزد، من فردا می آیم، احتمالا مهمان بیاید.
همسرش بی قرار شده بود، دلشوره امانش را بریده بود، اشکهایش بی اذن روانه میشد، میگفتند اینها همه از دلتنگی هست. فردا که به وصال یار برسی، دیگر قلبت آراممی شود.
خود را مشغول میکرد، کودکانش را به آغوش میکشید و عکسهای پدر را برایشان نشان می داد، میگفت هادی جانم، کاظم جانم، فردا بابا می آید.
با شادی عزیزانش می خندید، اما باز اشکهایش سر می گرفت....نمیدانست اشک شوق وصال هست یا نه. اما دلهره ای پشت اشک هایش پنهان بود....
فردایش دیگر همه چیز مهیّا بود تا مِهدی آقایش برسد... اما این شادی دیر نپایید، ناگهان با صدای گریه، از جا پرید، سراسیمه خود را به حیاط رساند، خود را به دست و پای آقا عمویش(پدر همسرش) انداخت که چه شده، خبری از مهدی آقا هست؟؟؟؟
عمویش و خانواده همه رفته بودند برای مراسم چهلم شهید جعفری،شهید جعفری داماد خواهرش بود و شهادت او، سید مهدی را عاشقتر کرده بود، آنقدر عاشق که هنوز مراسم چهل شهید جعفری تمام نشده، خانواده سیاهپوش عزیز از دست رفته دیگری شدند.
و حالا همگی با گریه و شیون وارد حیاط شده بودند. و پدر شهید، گفته بود برای عروس عزیزش که مهدی شهید شد......
و چه خوب به عهدش وفا کرد، درست بعد از سه ماه، بازگشت.
سه ماه کافی بود که اذن شهادتش را بگیرد، ماه شعبان مهدوی و شبهای قدر رمضان و معنویت جبهه کار خودش را کرد و سید مهدی سرانجام در ماه شوال به خیل یاران امام مهدی (عج)پیوست .
و این بود فرجام عشق سید مهدی و همسرش. بله سید مهدی از هُمایِ سعادتش گذشته بود که هُمای شهادت بر شانه اش بنشیند.
#شهید #شهیدانه #شهادت #شهدا #ایثارگران
@shahid_seyed_mahdi
۱۵.۹k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.