فیک جونگکوک: انتقام عشق
فیکجونگکوک: انتقام عشق
part⁴³
*ویو چهمین
بابام آمد پیشم
کنارم نشست و باهم حرف زدیم
دوماهی میشه که از عمارت جئون رفتم
دلم براش تنگ شده
تنها کاری که نمیتونم برای رفع این دل تنگی کنم فکر کردن بهشه
ولی اونم هیچ کاری نمیکنه فقط دل تنگیم رو بیشتر میکنه
برای جئون آرزوی خوشبختی میکنم تا کنار کسی که دوسش داره خوشبخت باشه
بعد از چند ساعتی بابام از پیشم
رفت
کنارم بچهها بودم
از بچهها خیلی خوشم میاد و در کنارشون باهاشون خوشحالم
اینجای که آمدم جایی خیلی زیبا و سرسبزیه
از وقتی آمدم اینجا دیگه سراغ وکیلی نرفتم
توی مغازههای اینجا کار میکنم
ولی توی مشکلاتی که برای ساکنان اینجا پیش میاد بهشون کمک میکنم
بعد چندساعتی با بچههه وقت گذروندن رفتم سمت خونه
البته تنها نبودم
توی اونجایی که زندگی میکنم مثل مسافرخانه میمونه ولی تعداد اتاقاش کمکه و کوچیک ولی برای منی که تنهام خوبه
کنار اتاق من یه زنی با دختر بچهی ۳سالهاَش زندگی میکنه
بخاطر اینکه زنه بتونه خرجی خودش و بچهاَش رو بده و توی خرجی نمونه بیشتر اوقات سرکاره و بخاطر همین دختر کوچولوش مینجی پیش من میمونه و ازش مراقبت میکنم
امروز با زنه و دختر کوچولو مینجی داشتیم میرفتیم سمت خونه
هوا تاریک شده بود ساعت ۱۲،۱۱ شب بود بخاطر همین کوچهها خلوت بود
و بخاطر اینکه اینجا جای امنیه و همه هم دیگه رو میشناسن مشکلی نیست
توی کل مسیر احساس میکردم یکی داره نگام میکنه
هر وقت به دور بَرم نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم ولی با این حال بازم همون حس رو داشتم
رسیدم به خونه
میخواستیم هر کدومون بریم توی اتاقمون
مینجی"خاله"(با لحنهای بچهگونش)
+جونم مینجی؟(روی زانوهاش میشینه تا هم قد مینجی شه)
مینجی"میشه امشب پیشت باشم؟"(با لحنهای بچهگونش)
مادر مینجی" مینجی چی داری میگی چهمین خستهاَس"
+نه نه اصلا خسته نیستم، خیلی هم خوب میشه پیشم باشه
مینجی" مامانی تروخدا"(با لحنهای بچهگونش)
مادر مینجی" اگه مشکلی نیست، باشه"
+مثل اینکه قراره پیشم باشی کوچولو(لبخند)
مینجی" وای مامانی مرسی"(با لحنه بچهگونش)
(مامانش رو بغل میکنه بعد میاد سمت چهمین دستش رو میگیره)
مینجی" بریم خاله جون"( با لحنهای بچهگونش)
+(خنده)باشه
*ویو جونگکوک
کل روز حواسم به چهمین بود
ازش چشم بر نمیداشتم
منتظر بودم تا تنها بشه ولی نمیشد
رابطهاَش با بچهها خیلی خوبه داشت از یه دختر کوچولو مراقبت میکرد
همش داشتم نگاش میکردم
تا اینکه شب شد
ساعت ۱۲،۱۱ شب بود که داشت میرفت خونه
تنها نبود
یه زنای با همون دختر کوچولو داشتم میرفتن
دنبالشون بودم
چهمین هی برمیگشت دور بَرش رو نگاه میکرد حتمی حس کرده که دنبالشم
part⁴³
*ویو چهمین
بابام آمد پیشم
کنارم نشست و باهم حرف زدیم
دوماهی میشه که از عمارت جئون رفتم
دلم براش تنگ شده
تنها کاری که نمیتونم برای رفع این دل تنگی کنم فکر کردن بهشه
ولی اونم هیچ کاری نمیکنه فقط دل تنگیم رو بیشتر میکنه
برای جئون آرزوی خوشبختی میکنم تا کنار کسی که دوسش داره خوشبخت باشه
بعد از چند ساعتی بابام از پیشم
رفت
کنارم بچهها بودم
از بچهها خیلی خوشم میاد و در کنارشون باهاشون خوشحالم
اینجای که آمدم جایی خیلی زیبا و سرسبزیه
از وقتی آمدم اینجا دیگه سراغ وکیلی نرفتم
توی مغازههای اینجا کار میکنم
ولی توی مشکلاتی که برای ساکنان اینجا پیش میاد بهشون کمک میکنم
بعد چندساعتی با بچههه وقت گذروندن رفتم سمت خونه
البته تنها نبودم
توی اونجایی که زندگی میکنم مثل مسافرخانه میمونه ولی تعداد اتاقاش کمکه و کوچیک ولی برای منی که تنهام خوبه
کنار اتاق من یه زنی با دختر بچهی ۳سالهاَش زندگی میکنه
بخاطر اینکه زنه بتونه خرجی خودش و بچهاَش رو بده و توی خرجی نمونه بیشتر اوقات سرکاره و بخاطر همین دختر کوچولوش مینجی پیش من میمونه و ازش مراقبت میکنم
امروز با زنه و دختر کوچولو مینجی داشتیم میرفتیم سمت خونه
هوا تاریک شده بود ساعت ۱۲،۱۱ شب بود بخاطر همین کوچهها خلوت بود
و بخاطر اینکه اینجا جای امنیه و همه هم دیگه رو میشناسن مشکلی نیست
توی کل مسیر احساس میکردم یکی داره نگام میکنه
هر وقت به دور بَرم نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم ولی با این حال بازم همون حس رو داشتم
رسیدم به خونه
میخواستیم هر کدومون بریم توی اتاقمون
مینجی"خاله"(با لحنهای بچهگونش)
+جونم مینجی؟(روی زانوهاش میشینه تا هم قد مینجی شه)
مینجی"میشه امشب پیشت باشم؟"(با لحنهای بچهگونش)
مادر مینجی" مینجی چی داری میگی چهمین خستهاَس"
+نه نه اصلا خسته نیستم، خیلی هم خوب میشه پیشم باشه
مینجی" مامانی تروخدا"(با لحنهای بچهگونش)
مادر مینجی" اگه مشکلی نیست، باشه"
+مثل اینکه قراره پیشم باشی کوچولو(لبخند)
مینجی" وای مامانی مرسی"(با لحنه بچهگونش)
(مامانش رو بغل میکنه بعد میاد سمت چهمین دستش رو میگیره)
مینجی" بریم خاله جون"( با لحنهای بچهگونش)
+(خنده)باشه
*ویو جونگکوک
کل روز حواسم به چهمین بود
ازش چشم بر نمیداشتم
منتظر بودم تا تنها بشه ولی نمیشد
رابطهاَش با بچهها خیلی خوبه داشت از یه دختر کوچولو مراقبت میکرد
همش داشتم نگاش میکردم
تا اینکه شب شد
ساعت ۱۲،۱۱ شب بود که داشت میرفت خونه
تنها نبود
یه زنای با همون دختر کوچولو داشتم میرفتن
دنبالشون بودم
چهمین هی برمیگشت دور بَرش رو نگاه میکرد حتمی حس کرده که دنبالشم
۸.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.