نمیخوای دست از گریه کردن برداری لالیسا،فکر میکنی این حالت
نمیخوای دست از گریه کردن برداری لالیسا،فکر میکنی این حالت برای کسی مهم هست?
لیسا با شنیدن صدایی سرشو بالا اورد و ترسیده پرسید.
^کی هستی?
*لوسیفر،یه ناجی که میخواد بهت کمک کنه.
^تو چطور کمکی میتونی به من بکنی?
*ساده هست،فقط کافیه روح تو به من بدی.
^روح من برای تو چه سودی داره.
*روح تو پاکه لیسا،صاف و زلاله.
^از اینجا برو من نیازی به کمک تو ندارم.
*کافیه لیسا،به خوبیاش فکر کنی من به تو قدرت ثروت و هر چیزی که بخوای میدم اینطوری میتونی انتقام تک تک کسایی که اذیتت کردن رو بگیری.
لیسا که تحت تاثیر حرفای لوسیفر بود،دست از گریه برداشت و گفت
^چطوری روحم رو میگیری.
*کافیه تو این سیب رو بخوری،بعدش روحت برای من میشه و قدرت به تو میرسه.
لیسا سیبی که در هوا ظاهر شد رو دید انگار یکی با دستش نگهش داشته بود.
دست هاشو با استرس فشار میداد و سیب توسط دستی سیاه رنگ به دهانش نزدیک و شد لیسا با اولین گازی که زد خون از دهانش بیرون اومد و ثانیه ای بعد قدرت درون رگ هاش به جریان در اومد و لیسا از اون به بعد تبدیل به شیطانی شد که هیچکس جلو دارش نبود.
اون تبدیل به ملکه سرزمین سِحر و تاریکی شد ،کسی که هیچ احساسی نداشت و در اون قلعه سنگی میان جنگل هایی با درخت های سر به فلک کشیده و ترسناک بر روی تخت پادشاهی تکیه داده بود.تختی که از قبل متعلق به پادشاه اورانوس بود،پادشاه سرزمین صلح و دوستی ،بهتر بگم عشق اول لالیسا مانوبان. لیسا او را عاشقانه دوست داشت و او را مانند خدایش می پرستید اما هدیه او به لیسا به خاطر اینگونه عاشقانه پرستیدنش چیزی نبود جز خیانت...
لیسا باید چه می کرد؟
در سرزمین صلح و دوستی مجازات خیانت قتل بود ،حالا که لوسیفر به لیسا قدرت داده بود چرا اورانوس را به قتل نرساند؟
اورانوس توسط لیسا به قتل رسید و با خونش اعلامیه مرگش در سرزمین پخش شد.
با نشتن لیسا بر روی تخت پادشاهی سرزمین صلح به سرزمین سیاهی و تاریکی تبدیل شد و در آن میانه لالیسا نظاره گر قدرت خود بود.
لیسا با شنیدن صدایی سرشو بالا اورد و ترسیده پرسید.
^کی هستی?
*لوسیفر،یه ناجی که میخواد بهت کمک کنه.
^تو چطور کمکی میتونی به من بکنی?
*ساده هست،فقط کافیه روح تو به من بدی.
^روح من برای تو چه سودی داره.
*روح تو پاکه لیسا،صاف و زلاله.
^از اینجا برو من نیازی به کمک تو ندارم.
*کافیه لیسا،به خوبیاش فکر کنی من به تو قدرت ثروت و هر چیزی که بخوای میدم اینطوری میتونی انتقام تک تک کسایی که اذیتت کردن رو بگیری.
لیسا که تحت تاثیر حرفای لوسیفر بود،دست از گریه برداشت و گفت
^چطوری روحم رو میگیری.
*کافیه تو این سیب رو بخوری،بعدش روحت برای من میشه و قدرت به تو میرسه.
لیسا سیبی که در هوا ظاهر شد رو دید انگار یکی با دستش نگهش داشته بود.
دست هاشو با استرس فشار میداد و سیب توسط دستی سیاه رنگ به دهانش نزدیک و شد لیسا با اولین گازی که زد خون از دهانش بیرون اومد و ثانیه ای بعد قدرت درون رگ هاش به جریان در اومد و لیسا از اون به بعد تبدیل به شیطانی شد که هیچکس جلو دارش نبود.
اون تبدیل به ملکه سرزمین سِحر و تاریکی شد ،کسی که هیچ احساسی نداشت و در اون قلعه سنگی میان جنگل هایی با درخت های سر به فلک کشیده و ترسناک بر روی تخت پادشاهی تکیه داده بود.تختی که از قبل متعلق به پادشاه اورانوس بود،پادشاه سرزمین صلح و دوستی ،بهتر بگم عشق اول لالیسا مانوبان. لیسا او را عاشقانه دوست داشت و او را مانند خدایش می پرستید اما هدیه او به لیسا به خاطر اینگونه عاشقانه پرستیدنش چیزی نبود جز خیانت...
لیسا باید چه می کرد؟
در سرزمین صلح و دوستی مجازات خیانت قتل بود ،حالا که لوسیفر به لیسا قدرت داده بود چرا اورانوس را به قتل نرساند؟
اورانوس توسط لیسا به قتل رسید و با خونش اعلامیه مرگش در سرزمین پخش شد.
با نشتن لیسا بر روی تخت پادشاهی سرزمین صلح به سرزمین سیاهی و تاریکی تبدیل شد و در آن میانه لالیسا نظاره گر قدرت خود بود.
۲.۴k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.