چشماتو وا کن داداشی
چشماتو وا کن داداشی
دلم برات تنگ شده 💔🖤
یکی از همرزمان شهید مصطفی صدرزاده لحظه شهادت را در کتاب قرار بی قرار اینگونه نقل میکند:
یک آن دیدم مصطفی چرخید و دستش را گرفت. همانجا گفتم: «خدایا دستش تیر خورده!» خوشحال شدم که باز مجروح شده و لااقل میماند. دیدم غلت زد و سینهاش پر از خون شد. دشمن دقیقاً او را هدف گرفته بود و بالأخره او را با تیر پیکا به شهادت رساند. به یکی از بچهها به نام سیدعباس بااینکه سن کمی داشت و بچۀ دلیری بود، گفتم: «بیا بریم سید رو بیاریم!» رفتیم و سید را آوردیم. بیسیم هم روی دوشم بود. هنوز نبضش میزد و زیر لب چیزی میگفت، ولی نمیتوانست بلند صحبت کند. سرم را خم کردم و از میان لبان بهخوننشستهاش شنیدم که میگوید: «کلنا فداک یا زینب!»❤️
بچهها پشت سر ما ایستاده بودند. دوباره تیراندازی کردم. وقتی برگشتم و بغلش کردم، بازهم نبض داشت. مدام نگاهم به لبها و بدن پر از خونش بود. یکی از بچهها چند لحظه بعد با گریه گفت: «تموم
کرده! » باورم نمیشد که سید نجیب ما از بینمان پر کشیده باشد.😭😭🕊🕊
دلم برات تنگ شده 💔🖤
یکی از همرزمان شهید مصطفی صدرزاده لحظه شهادت را در کتاب قرار بی قرار اینگونه نقل میکند:
یک آن دیدم مصطفی چرخید و دستش را گرفت. همانجا گفتم: «خدایا دستش تیر خورده!» خوشحال شدم که باز مجروح شده و لااقل میماند. دیدم غلت زد و سینهاش پر از خون شد. دشمن دقیقاً او را هدف گرفته بود و بالأخره او را با تیر پیکا به شهادت رساند. به یکی از بچهها به نام سیدعباس بااینکه سن کمی داشت و بچۀ دلیری بود، گفتم: «بیا بریم سید رو بیاریم!» رفتیم و سید را آوردیم. بیسیم هم روی دوشم بود. هنوز نبضش میزد و زیر لب چیزی میگفت، ولی نمیتوانست بلند صحبت کند. سرم را خم کردم و از میان لبان بهخوننشستهاش شنیدم که میگوید: «کلنا فداک یا زینب!»❤️
بچهها پشت سر ما ایستاده بودند. دوباره تیراندازی کردم. وقتی برگشتم و بغلش کردم، بازهم نبض داشت. مدام نگاهم به لبها و بدن پر از خونش بود. یکی از بچهها چند لحظه بعد با گریه گفت: «تموم
کرده! » باورم نمیشد که سید نجیب ما از بینمان پر کشیده باشد.😭😭🕊🕊
۱.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.