این نوشته ها،این گفته ها،بیشتر از نوشته ها و گفته های قبل
این نوشته ها،این گفته ها،بیشتر از نوشته ها و گفته های قبلی قلبم را نوازش میکرد...
شب بود و باران شدید میبارید اما با این حال به سمت خانه ی درختی در جنگل مرکزی حرکت میکردم...
وقتی از پل رد شدم...
همه جا چراغانی بود...
و دوباره چراغ ها زیر باران میدرخشیدند مانند جادو...
اما این جادوگر کیست؟
از همان چشمان آبیش پیدا بود که جادوگر است...
همانطور که من را در یک لحظه جادو کرد...
جادوی چشمانی آبی تر از آسمان....
بله سوران...اون کسیست که من را محو عشق خود کرد...
فقط با چند تکه کاغذ رنگی......
.
.
بالاخره تموم شد😐
اینو دختر خالم نوشته بود که پخش کنم براش🙂🤧🥺
p⁴(آخر)
شب بود و باران شدید میبارید اما با این حال به سمت خانه ی درختی در جنگل مرکزی حرکت میکردم...
وقتی از پل رد شدم...
همه جا چراغانی بود...
و دوباره چراغ ها زیر باران میدرخشیدند مانند جادو...
اما این جادوگر کیست؟
از همان چشمان آبیش پیدا بود که جادوگر است...
همانطور که من را در یک لحظه جادو کرد...
جادوی چشمانی آبی تر از آسمان....
بله سوران...اون کسیست که من را محو عشق خود کرد...
فقط با چند تکه کاغذ رنگی......
.
.
بالاخره تموم شد😐
اینو دختر خالم نوشته بود که پخش کنم براش🙂🤧🥺
p⁴(آخر)
۱.۴k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.