آنقدر

آنقدر
دوستتـــ‌دارم
ڪہ یادم نمی آید
از ڪجا شروع شد
داستان ما نہ شروع دارد
و نہ پایان تو یڪباره
پایت را همان جایی
ڪَذاشتی ڪہ باید میڪَذاشتی
دیڪَر هم از من نپرس
تا ڪی دوستم دارے
مڪَر می‌شود
راه اقیانوس‌ها را بست
مڪَر می‌شود
برابر خورشید چیزے
قرار داد ڪہ دیڪَر نتابد
براے دوست داشتنـ‌هاے من
هیچ پایانی وجود ندارد
 اڪَر تو نباشی و حتی
اڪَر تو نخواهی
این نویسنده داستان
خودش را مینویسد...
دیدگاه ها (۱)

بعداز خدا تنها کسی که لایق ستایش است مادر استروز مادر و روز ...

در آغوش تو زندگی رنگ دیگری داردپر از هیجانپر از زیباییسرشار ...

معتاد شده امبه لمس هر روز نفسهایتبه نشئگی مُدام آغوشتبه بوی ...

آن قدر دوستت دارم ...که یادم نمی آید از کجا شروع شد...داستان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط