داستانش:
داستانش:
شخصی تعریف میکرد که۱۶ ساله بودم عاشق دختری شدم،چنان دیوانه وار عاشق آن دختر شدم که پس از اصرار وپافشاری بسیار زیاد توانستم درهمان سن پدرم را راضی کنم که به خواستگاری دختره برویم.
وقتی به خواستگاری رفتیم پدر دختربنای مخالفت گذاشت وبرای اینکه مرا بپیچاند اصرارداشت باید درس بخوانم و دیپلم داشته باشم.
من هم پس ازآن با جدیت درس خواندم ودیپلم گرفتم.
بعدازگرفتن دیپلم دوباره به خواستگاری رفتیم ولی پدردرختره گفت حتما باید به سربازی بروم و بدون داشتن کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم.دربیست سالگی به سربازی رفتم ودربیست و
دوسالگی دوباره به خواستگاری رفتم ولی پدره دختره اصرار داشت که کارمناسب داشته باشم به هرحال پیدا کردن کارمناسب و خواستگاری رفتن و آمدن هایم وبهانه های مختلف باعث میمیشد که بروم وبه خواستهء جدیدعمل کنم ودوباره بیایم.
جالب اینکه دراین مدت آن دختر هم به پایش نشسته بودو خواستگاران دیگر را در میکرد.آن شخص تعریف میکند پس ازاین خواستگاری رفتن ها وناامید شدن ها بالاخره پدره دختره در ۳۶سالگی راضی به ازدواجمان شد ودست ازبهانه های خود برداشت. جشن بزرگی برپا کردیم ودرانتهای مراسم درحالی که خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین میدانستم،به خانهء خودمان رفتیم وقتی به خانه رسیدیم همسرم به قدری خسته شده بود برروی مبل دراز کشید وخوابش برد و هم برای اینکه اذیت نشود فقط پیشانی اش رابوسیدم ودریک گوشه خوابم برد. صبح اول وقت شادوسرخوش ازاینکه بالاخره پس از سالها معشوقه ام را درکنارام میبینم از خواب بیدارشودم و وقتی اورا درخواب دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم.صبحانه را تهیه کردم ومدتی منتظر بیدار شدنش بودم ولی🥲همسرم بیدار شدنش خیلی طول کشید ومن نگران شدم کمی ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم همسرم نفس نمیکشید💔سریعاپزشکی آوردم وپزشک بداز معاینه گفت این دخترشب گذشته ازفرط خوشحالی دچار حمله قلبی شده و ایسته قلبی کرده است. من فهمیدم پس از سال ها تلاش برای بدست آوردنش اورا برای همیشه از دست دادم....هعیییی🥲🤧
شخصی تعریف میکرد که۱۶ ساله بودم عاشق دختری شدم،چنان دیوانه وار عاشق آن دختر شدم که پس از اصرار وپافشاری بسیار زیاد توانستم درهمان سن پدرم را راضی کنم که به خواستگاری دختره برویم.
وقتی به خواستگاری رفتیم پدر دختربنای مخالفت گذاشت وبرای اینکه مرا بپیچاند اصرارداشت باید درس بخوانم و دیپلم داشته باشم.
من هم پس ازآن با جدیت درس خواندم ودیپلم گرفتم.
بعدازگرفتن دیپلم دوباره به خواستگاری رفتیم ولی پدردرختره گفت حتما باید به سربازی بروم و بدون داشتن کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم.دربیست سالگی به سربازی رفتم ودربیست و
دوسالگی دوباره به خواستگاری رفتم ولی پدره دختره اصرار داشت که کارمناسب داشته باشم به هرحال پیدا کردن کارمناسب و خواستگاری رفتن و آمدن هایم وبهانه های مختلف باعث میمیشد که بروم وبه خواستهء جدیدعمل کنم ودوباره بیایم.
جالب اینکه دراین مدت آن دختر هم به پایش نشسته بودو خواستگاران دیگر را در میکرد.آن شخص تعریف میکند پس ازاین خواستگاری رفتن ها وناامید شدن ها بالاخره پدره دختره در ۳۶سالگی راضی به ازدواجمان شد ودست ازبهانه های خود برداشت. جشن بزرگی برپا کردیم ودرانتهای مراسم درحالی که خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین میدانستم،به خانهء خودمان رفتیم وقتی به خانه رسیدیم همسرم به قدری خسته شده بود برروی مبل دراز کشید وخوابش برد و هم برای اینکه اذیت نشود فقط پیشانی اش رابوسیدم ودریک گوشه خوابم برد. صبح اول وقت شادوسرخوش ازاینکه بالاخره پس از سالها معشوقه ام را درکنارام میبینم از خواب بیدارشودم و وقتی اورا درخواب دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم.صبحانه را تهیه کردم ومدتی منتظر بیدار شدنش بودم ولی🥲همسرم بیدار شدنش خیلی طول کشید ومن نگران شدم کمی ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم همسرم نفس نمیکشید💔سریعاپزشکی آوردم وپزشک بداز معاینه گفت این دخترشب گذشته ازفرط خوشحالی دچار حمله قلبی شده و ایسته قلبی کرده است. من فهمیدم پس از سال ها تلاش برای بدست آوردنش اورا برای همیشه از دست دادم....هعیییی🥲🤧
۱.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.