عشق ممنوعه part(24)
دازای چشماشو بست و به عمارتش پشت کرد
دازای: خدانگهدار
و ساکشو توی دستش فشرد و به سمت جنگل ممنوعه به راه افتاد، قدماش لرزون بود و از کاری که به تازگی کرده بود و بوی سوختگی گوشت زیر دماغش داشت حالش به شدت بد میشد و عرق سرد تمام بدنشو گرفته بود و نفسش سخت شده و توی راه دستشو به درختا میگرفت تا به زمین نیوفته
دازای: لعنتی
(در اون طرف چند ثانیه قبل از انفجار)
چویا هنوز میدوید و نزدبکای جنگل بود که صدای انفجار مهیبی شنید و زمبن کمی لرزید زیر پاش و یکمی تعادلشو از دست داد اما خودشو نگه داشت تا زمین نیوفته و به پشت سرش نگاه کرد تا محل انفجار رو پیدا کنه
چویا: این دیگه چی بود
و بعد از کمی چشم چرخوندن متوجه آتش دوری شد که از اون سمت بهشته و چشماشو ریز کرد تا بیشتر دقت کنه
چویا: پس صدای انفجار اونجا بود
و یهو چیزی یادش اومد و شکه شد
چویا: ممکنه این... شت
این انفجار عظیم قطعا کار دازای و همون حواس پرتیش بود، چویا تک خند نا باورانه ای زد و به آتش دور نگاه کرد
چویا: عجب نمایشی
(بیست دقیقه بعد)
دازای به هر سختی بود خودشو سریع رسوند جنگل ممنوعه و دم ورودی ایستاد و دستی به سرو صورتش کشید حالش یکم بهتر شده بود و این باز خوب بود.
وارد جنگل شد و دنبال چویا گشت که صدای تشویق و سوتی از بالای درخت بالای سرش اومد و به بالای درخت نگاهی کرد که با چویای شنل پوش روبه رو شد که تشویقش میکنه و نیشخند میزنه
چویا: عجب نمایش مهیبی شاهزاده
دازای چشماشو میچرخونه و میگه
دازای: اون قدرام بزرگ نبود
چوبا خنده ای کرد و از شاخه درخت پرید پایین و ایستادو دست به سیمه شد
چویا: صدا و لرزش حتا نورش به اینجا هم رسید.... مطمعنی عظیم نبوده
دازای خنده ای کرد
دازای: چه توقعی از یه ولی احد داشتی دیگه میخواستی کم باشه
چویا نفس حرصی میکشه
چویا: عجب آدم عجیبی هستی دازای فک نمیکردم جدی خونتو آتیش بزنی
دازای شونه ای بالا انداخت و نیشخند حیله گری زد
دازای: منم توقع نداشتم یه شبطان پسر انقد خوشگل باشه
چویا عصبی شد و دندوناشو روی هم فشرد و یکمی سرخ شد و مشت محکمی به سینه دتزای زد
چویا: مسخره منحرف
دازای ناله ای از درد کرد و جاشو گرفت
دازای: مگه مرض داری میزنی... خر زور
چویا تچی کرد و دست به سینه به یه جهت دیگه نگاه کرد و دازای نیشخند حیله گری زد و توجهش به شنل چویا که کلا پوشونده بودش جلب شد و طعنه زد
دازای: چرا شنل پوشیدی کلک خبریه
چویا چشمشو چرخوند
چویا: هه هه بامزه پوشیدم شناسایی نشم
دازای دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت
دازای: پس تاجو گرفتی.... میشه شنلتو در بیاری یه دقه
چویا چشمی چرخوند
نه چرا
دازای: حالا تو در بیار
چویا: هوف باشه
و دستشو برد سمت دکمه شنلش و اونو باز کرد که شنل از دورش افتاد روی زمین.
ادامه دارد...
دازای: خدانگهدار
و ساکشو توی دستش فشرد و به سمت جنگل ممنوعه به راه افتاد، قدماش لرزون بود و از کاری که به تازگی کرده بود و بوی سوختگی گوشت زیر دماغش داشت حالش به شدت بد میشد و عرق سرد تمام بدنشو گرفته بود و نفسش سخت شده و توی راه دستشو به درختا میگرفت تا به زمین نیوفته
دازای: لعنتی
(در اون طرف چند ثانیه قبل از انفجار)
چویا هنوز میدوید و نزدبکای جنگل بود که صدای انفجار مهیبی شنید و زمبن کمی لرزید زیر پاش و یکمی تعادلشو از دست داد اما خودشو نگه داشت تا زمین نیوفته و به پشت سرش نگاه کرد تا محل انفجار رو پیدا کنه
چویا: این دیگه چی بود
و بعد از کمی چشم چرخوندن متوجه آتش دوری شد که از اون سمت بهشته و چشماشو ریز کرد تا بیشتر دقت کنه
چویا: پس صدای انفجار اونجا بود
و یهو چیزی یادش اومد و شکه شد
چویا: ممکنه این... شت
این انفجار عظیم قطعا کار دازای و همون حواس پرتیش بود، چویا تک خند نا باورانه ای زد و به آتش دور نگاه کرد
چویا: عجب نمایشی
(بیست دقیقه بعد)
دازای به هر سختی بود خودشو سریع رسوند جنگل ممنوعه و دم ورودی ایستاد و دستی به سرو صورتش کشید حالش یکم بهتر شده بود و این باز خوب بود.
وارد جنگل شد و دنبال چویا گشت که صدای تشویق و سوتی از بالای درخت بالای سرش اومد و به بالای درخت نگاهی کرد که با چویای شنل پوش روبه رو شد که تشویقش میکنه و نیشخند میزنه
چویا: عجب نمایش مهیبی شاهزاده
دازای چشماشو میچرخونه و میگه
دازای: اون قدرام بزرگ نبود
چوبا خنده ای کرد و از شاخه درخت پرید پایین و ایستادو دست به سیمه شد
چویا: صدا و لرزش حتا نورش به اینجا هم رسید.... مطمعنی عظیم نبوده
دازای خنده ای کرد
دازای: چه توقعی از یه ولی احد داشتی دیگه میخواستی کم باشه
چویا نفس حرصی میکشه
چویا: عجب آدم عجیبی هستی دازای فک نمیکردم جدی خونتو آتیش بزنی
دازای شونه ای بالا انداخت و نیشخند حیله گری زد
دازای: منم توقع نداشتم یه شبطان پسر انقد خوشگل باشه
چویا عصبی شد و دندوناشو روی هم فشرد و یکمی سرخ شد و مشت محکمی به سینه دتزای زد
چویا: مسخره منحرف
دازای ناله ای از درد کرد و جاشو گرفت
دازای: مگه مرض داری میزنی... خر زور
چویا تچی کرد و دست به سینه به یه جهت دیگه نگاه کرد و دازای نیشخند حیله گری زد و توجهش به شنل چویا که کلا پوشونده بودش جلب شد و طعنه زد
دازای: چرا شنل پوشیدی کلک خبریه
چویا چشمشو چرخوند
چویا: هه هه بامزه پوشیدم شناسایی نشم
دازای دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت
دازای: پس تاجو گرفتی.... میشه شنلتو در بیاری یه دقه
چویا چشمی چرخوند
نه چرا
دازای: حالا تو در بیار
چویا: هوف باشه
و دستشو برد سمت دکمه شنلش و اونو باز کرد که شنل از دورش افتاد روی زمین.
ادامه دارد...
۳۹۹
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.