دختری میگفت، قبل از اینکه حرف بزنم موهایم را باز کردم و ر
دختری میگفت، قبل از اینکه حرف بزنم موهایم را باز کردم و روی شانه ام رختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چند سال بزرگتر میشوی...
میخواستم وقتی که از عشق تو برایش بگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم ، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون اگر مادرم میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد...
دست سوخته ام را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم...
با تردید گفتم " مادر جان " اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر به آدم میگذرت . نه؟
مادرم عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که حساب کار دستش اومده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گلهای قالی گم کرد ، "عشق" چیزی عجیبی ست دخترکم ، انگار که جهان را توی مردمک چشمت داشته باشی دیگر هیچ نبینی و هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازم شاد باشی و دلخوش ...
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد عاشق که باشی باید از خیلی چیز ها بگذری گاهی از خوشیهایت گاهی از خودت و گاهی از جوانی ات ...
دست به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد
عاشقی برای بعضی ها از دست دادن است ...
برای بعضی ها هم به دست آوردن...
اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند... گاهی موهایش را، که مبادا تار موی در غذا معشوقه ای شان را بیازارت
گاهی ناخن های دستشان را ،که تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند...
گاهی عطر شان را توی آشپز خانه با بوی غذا عوض میکنند
دستشان را میسوزانند و آخ نمی گویند...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشتش پوشاند
گفت گاهی نمیخرند، نمی پوشند ، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود !
تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زن ها حس مادری را تجربه میکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فدا کاری های که در زبان نمیگنجد ...
دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زود تر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی...
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم ... عاشقی چقد به من نمی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم ، برای بزرگ شدن زود بود .... #نازنین_عابدین_پور
میخواستم وقتی که از عشق تو برایش بگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم ، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون اگر مادرم میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد...
دست سوخته ام را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم...
با تردید گفتم " مادر جان " اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر به آدم میگذرت . نه؟
مادرم عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که حساب کار دستش اومده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گلهای قالی گم کرد ، "عشق" چیزی عجیبی ست دخترکم ، انگار که جهان را توی مردمک چشمت داشته باشی دیگر هیچ نبینی و هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازم شاد باشی و دلخوش ...
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد عاشق که باشی باید از خیلی چیز ها بگذری گاهی از خوشیهایت گاهی از خودت و گاهی از جوانی ات ...
دست به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد
عاشقی برای بعضی ها از دست دادن است ...
برای بعضی ها هم به دست آوردن...
اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند... گاهی موهایش را، که مبادا تار موی در غذا معشوقه ای شان را بیازارت
گاهی ناخن های دستشان را ،که تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند...
گاهی عطر شان را توی آشپز خانه با بوی غذا عوض میکنند
دستشان را میسوزانند و آخ نمی گویند...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشتش پوشاند
گفت گاهی نمیخرند، نمی پوشند ، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود !
تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زن ها حس مادری را تجربه میکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فدا کاری های که در زبان نمیگنجد ...
دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زود تر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی...
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم ... عاشقی چقد به من نمی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم ، برای بزرگ شدن زود بود .... #نازنین_عابدین_پور
۳۳.۱k
۱۸ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.