معرفی رمان مخمور شب از نسترن اکبریان
نام رمان: مَخمورِ شَب
نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی
هدف: اعتماد بعضی وقت ها تیشه به ریشه انسان میزنه. بعضی از قربانی ها گناهی ندارن اما با اعتماد بیجا به یک دوست توی منجلابی اسیر میشن که خروج از اون یه اراده قوی و شاید یه دستِ قدرتمد میخواد.
خلاصه:
در گیر و دار های ریسمانِ سرنوشت، گره ای کور به نخِ سرونوشت دختری افتاد و گولِ گودالی عمیق را خورد... گودالی که همانند باتلاق، شب به شب او را بیشتر در خود میکشید و چاره اش دود کردن شب ها بود...
دودی که در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاریکی بحره برد و نخ های دیگری را بهم گره زد...
نخ های که یکی از جنس باروت و دیگری جرقه بود. جرقه ای که خود به باروت آتش انداخته نمیدانست به زودی با گرهی سرنوشت تلاقی خواهد کرد...
بخشی از رمان:
پالتو مشکی چرمم را روی تن صاف کرده و به خود در آینه نگاهی انداختم. با آن حس و حال گند باز هم دلم نمیخواست نا مرتب و چروکیده پیش آن پسر مواد فروش می رفتم. از آنجایی که تنها ملاک ارزش سنجی مرد ها در نظرم پدر بود، دیدن او و برخورد هایش بی دلیل برایم جذابیت گرفته بود.
عادت شده بود جای فکر به موضوعات غم دار، به نوعی با فکر کردن به او خود را به کوچه علی چپ میزدم و از او به عنوان یک جایگزین فکری بهره می بردم تا ذهنم بی راه نرود.
کیف پولی دستی ام را برداشته و از آینه چشم گرفتم. شاید زدن رژ قرمز گوجه ای زیاده روی محسوب میشد اما دستم به پاک کردنش نمی رفت. البته خط چشم گربه ای بلندم نیز دست کمی از آن نداشت.
از اتاق خارج و سمت جاکفشی راهی شدم. پوشیدن بوت های بلند چرمی ام ست با پالتو چرم براغم میشد و به نظر خود به ظاهرم جذابیت میداد. البته از آن تیپ دبیرستانی و بچه نیز خارجم میکرد.
به ساعت نگاهی انداختم. یک ربع به هشت بود. از خانه خارج و بی توجه به ضعف معده ای که از صبح جز یک لیوان چای نپتون چیزی به خوردش نداده بودم، بدون قفل کردن در از پله ها پایین رفتم. از ساختمان که خارج شدم چشمم به تاریکی هوا چرخید، باید قبل از بازگشت پدر، برمیگشتم.
سمت خیابان راهی و با دربست کردن تاکسی آدرس همان خانه پر ماجرا را دادم. هنوز آن پسری که مقابل چشمم چاقو خورده بود را فراموش نکرده اما نیرویی مرا به آنجا میکشید. چیزی که بر سر منطق و عقلی که از آنجا رفتن منعم میکرد می کوبید و ساکتش میکرد.
هزینه تاکسی را اینترنتی کارت به کارت کرده و سرم را به صندلی تکیه دادم. شیشصد تومان بهرام به حسابم زده بود و گفته بود دویست تومان غذا را هم آخر هفته میزد. با تکیه به آنها تا یکی دو هفته میتوانستم خرجم را جور کنم.
از ماشین که پیاده شدم، نفسم را دود وار به هوا فرستادم. سرد بود اما داغِ خماری مواد برایم سخت تر از سرما می مانست.
با قدم های شمره شمرده ای که سعی میکردم منظم و خانومانه باشد سمت خانه مواد فروش راه گرفتم.
نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی
هدف: اعتماد بعضی وقت ها تیشه به ریشه انسان میزنه. بعضی از قربانی ها گناهی ندارن اما با اعتماد بیجا به یک دوست توی منجلابی اسیر میشن که خروج از اون یه اراده قوی و شاید یه دستِ قدرتمد میخواد.
خلاصه:
در گیر و دار های ریسمانِ سرنوشت، گره ای کور به نخِ سرونوشت دختری افتاد و گولِ گودالی عمیق را خورد... گودالی که همانند باتلاق، شب به شب او را بیشتر در خود میکشید و چاره اش دود کردن شب ها بود...
دودی که در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاریکی بحره برد و نخ های دیگری را بهم گره زد...
نخ های که یکی از جنس باروت و دیگری جرقه بود. جرقه ای که خود به باروت آتش انداخته نمیدانست به زودی با گرهی سرنوشت تلاقی خواهد کرد...
بخشی از رمان:
پالتو مشکی چرمم را روی تن صاف کرده و به خود در آینه نگاهی انداختم. با آن حس و حال گند باز هم دلم نمیخواست نا مرتب و چروکیده پیش آن پسر مواد فروش می رفتم. از آنجایی که تنها ملاک ارزش سنجی مرد ها در نظرم پدر بود، دیدن او و برخورد هایش بی دلیل برایم جذابیت گرفته بود.
عادت شده بود جای فکر به موضوعات غم دار، به نوعی با فکر کردن به او خود را به کوچه علی چپ میزدم و از او به عنوان یک جایگزین فکری بهره می بردم تا ذهنم بی راه نرود.
کیف پولی دستی ام را برداشته و از آینه چشم گرفتم. شاید زدن رژ قرمز گوجه ای زیاده روی محسوب میشد اما دستم به پاک کردنش نمی رفت. البته خط چشم گربه ای بلندم نیز دست کمی از آن نداشت.
از اتاق خارج و سمت جاکفشی راهی شدم. پوشیدن بوت های بلند چرمی ام ست با پالتو چرم براغم میشد و به نظر خود به ظاهرم جذابیت میداد. البته از آن تیپ دبیرستانی و بچه نیز خارجم میکرد.
به ساعت نگاهی انداختم. یک ربع به هشت بود. از خانه خارج و بی توجه به ضعف معده ای که از صبح جز یک لیوان چای نپتون چیزی به خوردش نداده بودم، بدون قفل کردن در از پله ها پایین رفتم. از ساختمان که خارج شدم چشمم به تاریکی هوا چرخید، باید قبل از بازگشت پدر، برمیگشتم.
سمت خیابان راهی و با دربست کردن تاکسی آدرس همان خانه پر ماجرا را دادم. هنوز آن پسری که مقابل چشمم چاقو خورده بود را فراموش نکرده اما نیرویی مرا به آنجا میکشید. چیزی که بر سر منطق و عقلی که از آنجا رفتن منعم میکرد می کوبید و ساکتش میکرد.
هزینه تاکسی را اینترنتی کارت به کارت کرده و سرم را به صندلی تکیه دادم. شیشصد تومان بهرام به حسابم زده بود و گفته بود دویست تومان غذا را هم آخر هفته میزد. با تکیه به آنها تا یکی دو هفته میتوانستم خرجم را جور کنم.
از ماشین که پیاده شدم، نفسم را دود وار به هوا فرستادم. سرد بود اما داغِ خماری مواد برایم سخت تر از سرما می مانست.
با قدم های شمره شمرده ای که سعی میکردم منظم و خانومانه باشد سمت خانه مواد فروش راه گرفتم.
۱۳.۷k
۱۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.