📝
📝
افسردگی
مدتی بود وبلاگ دختری رو میخوندم که هم سن خودم بود و پرستاری میخوند. از شرایط خانوادگیاش و رفتار پدر و مادرش با خودش و دوستاش و دانشگاهش اصلا راضی نبود، یه رابطهی عاطفی شکست خورده هم داشت. اینه که افسرده شده بود و سه نوع قرص افسردگی مصرف میکرد، اما همچنان حس خوبی نداشت. نه به خودش و نه به درمانگرش و نه به هیچ چیز دیگه. قرصهاش هم عوارض داشتن و اذیتش میکردن. ولی با تمام این وجود، داشت برای آزمون ارشد میخوند. میگفت این تنها و آخرین راه نجات منه. نجات از افسردگی، از خانوادهام، از شهر کوچیکم، از گذشتهام. واسه همین خیلی درس میخوند.
ده روز مونده به کنکور ارشدش، کرونا گرفت. حالش خیلی بد بود، حال روحیاش بدتر.
نوشته بود خیلی ناراحته که دم کنکورش این اتفاق واسش افتاده و حس میکنه دیگه موفق نمیشه و این آخرین رشتهی امید هم، پاره میشه.
ولی هرطور که بود، کنکورش رو داد و بعدش پست گذاشت که ازمون خوبی بوده. وقتی نتایج اومد، گرایش مورد علاقهاش تو تهران قبول شده بود. خیلی خوشحال بود. خیلی. من میتونستم برق چشمهاش رو تو نوشتههاش ببینم. میدونی اینکه بتونی برق چشمهای آدمی که قبلا افسرده بوده رو ببینی، یعنی چی؟ به نظرم انگار که یه شفق قطبی رو از نزدیک دیدی.
میگفت قرصهاشو انداخته تو سطل آشغال. بار و بندیلش رو جمع کرده تا اون گذشته رو پشت سر بذاره و به تهران، به آینده، به رشتههای جدید امیدش سلام کنه. گفت که این وبلاگ و نوشتههاش رو ترک میکنه تا با یه اسم و رسم جدید و حال و هوای جدید تو یه وبلاگ دیگه شروع کنه به نوشتن خاطرات ارشدش.
من خیلی براش خوشحال شدم. خیلی.
و به نظرم نقطهی اوج داستانش همون لحظاتی بود که علیرغم افسردگیاش داشت تلاشش رو میکرد. ناامید بود، ولی سعیاش رو میکرد که به همون رشتهی باریک امیدش چنگ بزنه و بیاد بالا از این چاه سیاه.
من اصلا به خودم این اجازه رو نمیدم که بخوام برای همهی افسردگیها یک نسخه بپیچم و نظر واحد بدم. ولی از اونجایی که خیلی پیامهای از این دست میگیرم که "حالم بده"، "حوصله ندارم"، " چی کار کنم حالم خوب شه؟"، دلم خواست بگم گاهی درمان افسردگی میتونه این باشه که به هرررر سختی که شده از جا بلند بشی و شروع کنی و وظیفهات رو انجام بدی. هرکاری که از دستت برمیاد. هرکاری که باید بکنی. حتی اگه اون یه رشتهی نازک امید رو نمیبینی که بهش چنگ بزنی، انقدر بگردی تا پیداش کنی. چون من دیدم این دختر تونست با چنگ زدن به همین یه رشتهی نازک، خودش رو بکشونه بالا....
چون فکر میکنم تکتک ماها، برای اینکه تو این چاه سیاه باقی بمونیم، خیلی حیفیم. خیلی.
افسردگی
مدتی بود وبلاگ دختری رو میخوندم که هم سن خودم بود و پرستاری میخوند. از شرایط خانوادگیاش و رفتار پدر و مادرش با خودش و دوستاش و دانشگاهش اصلا راضی نبود، یه رابطهی عاطفی شکست خورده هم داشت. اینه که افسرده شده بود و سه نوع قرص افسردگی مصرف میکرد، اما همچنان حس خوبی نداشت. نه به خودش و نه به درمانگرش و نه به هیچ چیز دیگه. قرصهاش هم عوارض داشتن و اذیتش میکردن. ولی با تمام این وجود، داشت برای آزمون ارشد میخوند. میگفت این تنها و آخرین راه نجات منه. نجات از افسردگی، از خانوادهام، از شهر کوچیکم، از گذشتهام. واسه همین خیلی درس میخوند.
ده روز مونده به کنکور ارشدش، کرونا گرفت. حالش خیلی بد بود، حال روحیاش بدتر.
نوشته بود خیلی ناراحته که دم کنکورش این اتفاق واسش افتاده و حس میکنه دیگه موفق نمیشه و این آخرین رشتهی امید هم، پاره میشه.
ولی هرطور که بود، کنکورش رو داد و بعدش پست گذاشت که ازمون خوبی بوده. وقتی نتایج اومد، گرایش مورد علاقهاش تو تهران قبول شده بود. خیلی خوشحال بود. خیلی. من میتونستم برق چشمهاش رو تو نوشتههاش ببینم. میدونی اینکه بتونی برق چشمهای آدمی که قبلا افسرده بوده رو ببینی، یعنی چی؟ به نظرم انگار که یه شفق قطبی رو از نزدیک دیدی.
میگفت قرصهاشو انداخته تو سطل آشغال. بار و بندیلش رو جمع کرده تا اون گذشته رو پشت سر بذاره و به تهران، به آینده، به رشتههای جدید امیدش سلام کنه. گفت که این وبلاگ و نوشتههاش رو ترک میکنه تا با یه اسم و رسم جدید و حال و هوای جدید تو یه وبلاگ دیگه شروع کنه به نوشتن خاطرات ارشدش.
من خیلی براش خوشحال شدم. خیلی.
و به نظرم نقطهی اوج داستانش همون لحظاتی بود که علیرغم افسردگیاش داشت تلاشش رو میکرد. ناامید بود، ولی سعیاش رو میکرد که به همون رشتهی باریک امیدش چنگ بزنه و بیاد بالا از این چاه سیاه.
من اصلا به خودم این اجازه رو نمیدم که بخوام برای همهی افسردگیها یک نسخه بپیچم و نظر واحد بدم. ولی از اونجایی که خیلی پیامهای از این دست میگیرم که "حالم بده"، "حوصله ندارم"، " چی کار کنم حالم خوب شه؟"، دلم خواست بگم گاهی درمان افسردگی میتونه این باشه که به هرررر سختی که شده از جا بلند بشی و شروع کنی و وظیفهات رو انجام بدی. هرکاری که از دستت برمیاد. هرکاری که باید بکنی. حتی اگه اون یه رشتهی نازک امید رو نمیبینی که بهش چنگ بزنی، انقدر بگردی تا پیداش کنی. چون من دیدم این دختر تونست با چنگ زدن به همین یه رشتهی نازک، خودش رو بکشونه بالا....
چون فکر میکنم تکتک ماها، برای اینکه تو این چاه سیاه باقی بمونیم، خیلی حیفیم. خیلی.
۸.۹k
۲۵ مهر ۱۴۰۲