می خواستم بلد باشم تو را بخندانم،
میخواستم بلد باشم تو را بخندانم،
و بلد باشم وقتی غصه داری قانعت کنم
به من پناهنده شوی، و وقتی به من می چسبی...
از تیغ هایم نترسی...
و به نوازش انگشتان ملتهبم اعتماد کنی،
و در چشمهای من تن برهنهی خودت را ببینی
تا بفهمی آتشْبودنت چه دلخواه است.
اما گُمت کردم!
میخواستم خانهات باشم،
تا از خستگیهایت به من بازگردی.
میخواستم روزها و شبها صبور و دور بمانم...
تا در ملاقاتی دلچسب کلماتت را بنوشم،
و در تو گم بشوم بدون علاقهای به پیداشدن.
میخواستم ارض موعود تو باشد وسعت آغوشم،
ای زیباترین زائر زشتیهای من.
اما گُمت کردم.
میخواستم بلد باشم تو را نترسانم.
میخواستم دنیای امن تو باشم،
جزیرهای که در سفرهای کوتاه...
آرامشت را آنجا جستجو کنی.
میخواستم آدمبرفی سادهی تو باشم...
در کوچههای کودکیت.تا به دماغ هویجی من بخندی،
و شالی برایم بیاوری...،
و با زغال دو چشم برای من بکشی،
و آرام نوازشم کنی، و اشک مرا ببوسی،
و گنجشک کوچک مستی باشی...
که از شانهی راستم به شانهی چپم مهاجرت میکند
و در راه برای موهای سپیدم لالایی میخواند.
اما گُمَت کردم.
ای دورایستاده از هراس تلخی من،
ای بوسهی رخنداده که انتظار آمدنت...
هنوز رنج زیبای من است.
ای ناشناسِ گرمِ خندان...
که فکرِ بودنت مستی دیوارهای خانهی من است،
گاهی بیدلیل و بیهوا بخند.
بگذار فکر کنم آمدهای، دیدهای و رفتهای.
و حالا مرا به یاد آوردهای،
و تقلای غریبانهام را برای خنداندنت.
بگذار دلیل لبخند روشن تو باشم،
من که گریهساز خستهای هستم.
همین.
#حمید_سلیمی
میخواستم بلد باشم تو را بخندانم،
و بلد باشم وقتی غصه داری قانعت کنم
به من پناهنده شوی، و وقتی به من می چسبی...
از تیغ هایم نترسی...
و به نوازش انگشتان ملتهبم اعتماد کنی،
و در چشمهای من تن برهنهی خودت را ببینی
تا بفهمی آتشْبودنت چه دلخواه است.
اما گُمت کردم!
میخواستم خانهات باشم،
تا از خستگیهایت به من بازگردی.
میخواستم روزها و شبها صبور و دور بمانم...
تا در ملاقاتی دلچسب کلماتت را بنوشم،
و در تو گم بشوم بدون علاقهای به پیداشدن.
میخواستم ارض موعود تو باشد وسعت آغوشم،
ای زیباترین زائر زشتیهای من.
اما گُمت کردم.
میخواستم بلد باشم تو را نترسانم.
میخواستم دنیای امن تو باشم،
جزیرهای که در سفرهای کوتاه...
آرامشت را آنجا جستجو کنی.
میخواستم آدمبرفی سادهی تو باشم...
در کوچههای کودکیت.تا به دماغ هویجی من بخندی،
و شالی برایم بیاوری...،
و با زغال دو چشم برای من بکشی،
و آرام نوازشم کنی، و اشک مرا ببوسی،
و گنجشک کوچک مستی باشی...
که از شانهی راستم به شانهی چپم مهاجرت میکند
و در راه برای موهای سپیدم لالایی میخواند.
اما گُمَت کردم.
ای دورایستاده از هراس تلخی من،
ای بوسهی رخنداده که انتظار آمدنت...
هنوز رنج زیبای من است.
ای ناشناسِ گرمِ خندان...
که فکرِ بودنت مستی دیوارهای خانهی من است،
گاهی بیدلیل و بیهوا بخند.
بگذار فکر کنم آمدهای، دیدهای و رفتهای.
و حالا مرا به یاد آوردهای،
و تقلای غریبانهام را برای خنداندنت.
بگذار دلیل لبخند روشن تو باشم،
من که گریهساز خستهای هستم.
همین.
#حمید_سلیمی
۱۶.۴k
۱۴ آذر ۱۴۰۰