دوستی میگفت:
دوستی میگفت:
پارسال با پدرم شراب درست كرديم.
كارمون كه تموم شد پدرم به شراب ها نگاهى كرد و گفت:
هر وقت عكسمون توش افتاد، رسيده شده و مىتونيم بكشيمش!
خلاصه طبق رسم هر ساله شراب قرمز رنگ ما توسط دستهای مهربون پدرم هم مىخورد تا اينكه وقت كشيدنش رسيد.
عصرى كه پدرم اومد خونه چند تا شيشهی كدر و یک خمره همراهش بود.
بهش گفتم باباجون ؛ خمره چيه؟
گفت مىخوام پرش كنم و تو باغچه چالش كنم و پنج سال ديگه بخوریمش . . .
رفتم با ذوق دو تا ليوان آوردم از سر شرابها به سلامتی هم بنوشيم ، كه پدرم دستم رو گرفت و گفت: بذار كارمون تموم شه ، عجله نكن!
خلاصه شرابها كشيده شدند و در شيشهها ريخته شدند و ما خسته خوابمون برد ، غافل از اينكه پدرم قرار بود به خواب ابدی برود
فرداى آنروز پدرم براى هميشه چشم از جهان فروبست و من در حسرت نوشيدن تنها يك پيك به سلامتى او اشك ريختم.
پدرم كل زندگيش به اميد فردایی كه هيچ وقت نرسيد، همیشه كوشيد و لذتها را به تعويق انداخت . . . غافل از اينكه شايد از پس امروز نیاید فردایی!…
امسال وقتی عكسم رو توى شرابها ديدم، قبل از كشيدن آنها دو تا ليوان آوردم و پر از شراب كردم و با دوستم كه براى كمك آمده بود به سلامتى هم و براى شادى روح بابا نوشيديم.
و من شعر زيباى سهراب را اين بار با تك تك سلولهاى وجودم درك كردم كه :
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی ماست
🦋
پارسال با پدرم شراب درست كرديم.
كارمون كه تموم شد پدرم به شراب ها نگاهى كرد و گفت:
هر وقت عكسمون توش افتاد، رسيده شده و مىتونيم بكشيمش!
خلاصه طبق رسم هر ساله شراب قرمز رنگ ما توسط دستهای مهربون پدرم هم مىخورد تا اينكه وقت كشيدنش رسيد.
عصرى كه پدرم اومد خونه چند تا شيشهی كدر و یک خمره همراهش بود.
بهش گفتم باباجون ؛ خمره چيه؟
گفت مىخوام پرش كنم و تو باغچه چالش كنم و پنج سال ديگه بخوریمش . . .
رفتم با ذوق دو تا ليوان آوردم از سر شرابها به سلامتی هم بنوشيم ، كه پدرم دستم رو گرفت و گفت: بذار كارمون تموم شه ، عجله نكن!
خلاصه شرابها كشيده شدند و در شيشهها ريخته شدند و ما خسته خوابمون برد ، غافل از اينكه پدرم قرار بود به خواب ابدی برود
فرداى آنروز پدرم براى هميشه چشم از جهان فروبست و من در حسرت نوشيدن تنها يك پيك به سلامتى او اشك ريختم.
پدرم كل زندگيش به اميد فردایی كه هيچ وقت نرسيد، همیشه كوشيد و لذتها را به تعويق انداخت . . . غافل از اينكه شايد از پس امروز نیاید فردایی!…
امسال وقتی عكسم رو توى شرابها ديدم، قبل از كشيدن آنها دو تا ليوان آوردم و پر از شراب كردم و با دوستم كه براى كمك آمده بود به سلامتى هم و براى شادى روح بابا نوشيديم.
و من شعر زيباى سهراب را اين بار با تك تك سلولهاى وجودم درك كردم كه :
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی ماست
🦋
۱.۳k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳