چه دردناك است شرمسار وطن بودن، آنگاه كه وطن در دست مشتى ن
چه دردناك است شرمسار وطن بودن، آنگاه كه وطن در دست مشتى نيرنگبازِ بىرگ است كه از سر بىتدبيرى و خودخواهى ادارهاش مىكنند،
آنگاه كه در چشم جهانيان چهرهاى گستاخ، موذى و بىارج دارد، آنگاه كه فقر و پريشانى چنان در تار و پود زندگى مردم لانه كرده كه به هيچ روى نمىتوان چارهاش كرد.
احساسى ست خفتبار كه آدمى را رها نمیكند؛
احساسى بی پایان كه خلاف احساسات روزمره ی پيش پا افتاده، به آسانى زدوده نمىشود.
آرى، اين شكنجه و خفقانى بىپايان و هميشگى است كه با آن از خواب برمیخيزى، هرساعت از روز را با آن مىگذرانى، و شب با آن به بستر مىروى.
تنها مرگ است كه از غم و اندوه شخصى رهايت میكند،
از چنگ اين شرمسارى نجاتت میدهد.
امّا تو هنوز در شمار زندگان هستی و
اين شرمسارى همچنان بر تو سايه افكنده.
آنگاه كه در چشم جهانيان چهرهاى گستاخ، موذى و بىارج دارد، آنگاه كه فقر و پريشانى چنان در تار و پود زندگى مردم لانه كرده كه به هيچ روى نمىتوان چارهاش كرد.
احساسى ست خفتبار كه آدمى را رها نمیكند؛
احساسى بی پایان كه خلاف احساسات روزمره ی پيش پا افتاده، به آسانى زدوده نمىشود.
آرى، اين شكنجه و خفقانى بىپايان و هميشگى است كه با آن از خواب برمیخيزى، هرساعت از روز را با آن مىگذرانى، و شب با آن به بستر مىروى.
تنها مرگ است كه از غم و اندوه شخصى رهايت میكند،
از چنگ اين شرمسارى نجاتت میدهد.
امّا تو هنوز در شمار زندگان هستی و
اين شرمسارى همچنان بر تو سايه افكنده.
۶.۵k
۱۸ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.