به قد و بالایش اشاره می کند، دارد اغراق می کند و امیدوار
او احتمالاً در این قفس تنها شانس خنده و خوشگذرانیشان است و اینجا است که از خودم میپرسم که چرا هر روز تنهایی به پیادهروی میرود، شاید نیاز دارد که لحظاتی را در سکوت با اندوهش تنها باشد، در فضایی که از او انتظار شوخ و بامزه بودن ندارند... قدری تامل میکنم، قلبم میایستد و باز به تپش میافتد، با خود میاندیشم چقدر برای کنجی سخت است که در این فروپاشی روانی خودش را جمع و جور کند؛ امروز توانستم نمایی از این بخش از شخصیت او را ببینم و راستش خیلی بیشتر از آنچه که باید مرا شگفت زده کرده!
و باز هم از کتاب [خردم کن جلد۳]
🍀
اگه گفتین درباره کدوم شخصیته؟ حدسش آسونه...
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.