می خواستم یلدا داشته باشم، انار دانه کنم بریزم توی کاسه ی
میخواستم یلدا داشتهباشم، انار دانه کنم بریزم توی کاسهی سفالی و چای دم کنم توی قوری مسی و پسته و آجیل بریزم توی پیالههای بلور، که یادم افتاد وسط خاورمیانهام.
میخواستم غروب آخرین روز پاییز، پایان غصههامان باشد و یلدا، یک دقیقه خوشبختیِ بیشتر. میخواستم هندوانه قاچ کنم و از سرخی و شیرینی و جسارتش دلم آب شود، که تو زرد از آب در آمد و میخواستم پستههای درشت و خندان بچینم روی سفره، که دیدم لبها بسته بود و قامتها کوچک.
میخواستم شمع روشن کنم تا سفرهام، اتاقم، خانهام همیشه روشن باشد که دیدم تاریکی زورش بیشتر میچربید و میخواستم به تمام مردم کوچه و خیابان شیرینی تعارف کنم تا کامشان را شیرین کنم که دیدم آدمها بسیار بودند و شیرینیهای من محدود...
میخواستم حافظ بردارم، چشمهام را ببندم و به شاخهنبات قسمش بدهم و بازش که کردم بخوانم: «یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور، کلبهی احزان شود روزی گلستان، غم مخور» چشم باز کنم و خبر خوبی برسد. چشم باز کنم و همه چیز درست شدهباشد.
میخواستم یلدا داشتهباشم، شاد و کنار عزیزانم و بدون هیچ اندوهی....
میخواستم غروب آخرین روز پاییز، پایان غصههامان باشد و یلدا، یک دقیقه خوشبختیِ بیشتر. میخواستم هندوانه قاچ کنم و از سرخی و شیرینی و جسارتش دلم آب شود، که تو زرد از آب در آمد و میخواستم پستههای درشت و خندان بچینم روی سفره، که دیدم لبها بسته بود و قامتها کوچک.
میخواستم شمع روشن کنم تا سفرهام، اتاقم، خانهام همیشه روشن باشد که دیدم تاریکی زورش بیشتر میچربید و میخواستم به تمام مردم کوچه و خیابان شیرینی تعارف کنم تا کامشان را شیرین کنم که دیدم آدمها بسیار بودند و شیرینیهای من محدود...
میخواستم حافظ بردارم، چشمهام را ببندم و به شاخهنبات قسمش بدهم و بازش که کردم بخوانم: «یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور، کلبهی احزان شود روزی گلستان، غم مخور» چشم باز کنم و خبر خوبی برسد. چشم باز کنم و همه چیز درست شدهباشد.
میخواستم یلدا داشتهباشم، شاد و کنار عزیزانم و بدون هیچ اندوهی....
۲۳.۰k
۳۰ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.