چشمانم به خون نشستهاند نمیخواهی بیای جانم به فدایت ت

چشمانم به خون نشسته‌اند ، نمیخواهی بیای جانم به فدایَت؟ تیرگی قلبم دنیایَم را سیاه و سفید کرده ، نمیخواهی بیای و مرا زیر نوازشت هایَت ببوسی.. میتوانم با قاطعیت بگویَم در آن زمان گرمای قلبم دوده هایَش را به نابودی واصل میکند و خبری از سیاهیی نخواهد بود.. تو فقط بیا..
دیدگاه ها (۰)

عشق ورزیدم ، بوسیدم و بخشیدم ، در آغوش گرفتم و نوازش کردم ، ...

{اصن با قلب آدم بازی میکنه}.به چشمان تو سوگند که جز تو کسی ر...

گاهی یک نگاه کافیست تا توانست هزاران حرفِ ناگُفته از زبان را...

هرچه میکنم دستِ بینوایَم به بلندای چیدنت نمی‌رِسَد ، باید به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط