بهداشت روان فردی خانواده جامعه و شبکه ویسگون
در واپسین ساعتهای روز نزدیک به ساعات عصر بود، از برای کاری صبح آنروز به شهری ( پلتفرم ویسگون) رفته بودم
شهری که مزدحم بود از ازدحام افرادی که معجلانه خودشان را به آشیانهایشان
میرسانند . ( صفحه ها و دایرکتهای خصوصیشان به رنگ خاکستري در شبکه ای که مدیر در اختیار آنان نهاده بود برای اهدافهای سیاه رنگشان در هر الٍمانی)
با لباسهایی خاکستری گونه (رمادي)که بخاطر هوای آلوده و بیش از حدّ مجاز (هوای سمی حاکم بر پلتفرم ویسگون)
آلایندهای آن شهر (پیج های ضد اخلاق ، ضد حاکمیت مقدس اسلام ) که دیگر ریه اش ناي برای نفس کشیدن نداشت و نفسهایش به شمارش افتاد بود (این روزها)
و احساس نامنظمی در تپش های قلبم
نفسهای مرا نیز بشمارش انداخته بود (دیدن وضع پلتفرم)
با آن احوال خودم را به سختی به همان ایستگاه خودروهایی که برای
روزی ستانی های خود و خانواده هایشان با این شغل امرار معاش
می کردند
و صبح مرا از حومه عاری از دود ، شهر
دود آلودیشان آورده بودند .
رسیدم ، و سوار بر یکی از همان خودروها شدم ؛ که از فرط خستگی در سالهای یاری رساندن به آن فرد رنگی بر بدن و رُخساراًش باقی نمانده بود دیگر ؛ و صدای شکستن استخوانهایش بر روی سینه اش (صندلی) احساس می شد . و فنرهایش همچون خاری تیز از قلبش بیرون زده بود و درد دل
می کرد با مسافرها از حال خرابش .
حوالی ساعت هفت و اندی بود دیگر ؛ و به نزدیکی همان مکانی که دوستش مرا صبح به شهر مه دود آلوده آورده بود
رسیدم.
همان راه خاکی که در مجاورت جاده آسفالتی سیاه رنگی بود و مرا به کلبه کوچکم در بالای یک کوه میرسانید
با دستم بر شانه های آن فرد زدم که کنترل کننده آن خودرو وخامت حال بود چون درد دلهای خودرو تبدیل به ناله هایی شده بود دیگر ، و به آنفرد گوش زد میکرد که مرا به خانه ام به بر
تا استراحتی کنم.
او با چهره خسته نیم نگاهی به من کرد و گفت : هر جا گفتی کنار بگیرم .
چند دقیقه بعد هوای خُنک از پنجره خودرو ، داخل خودرو شد .
رسیده بودم دیگر ، سرعتش را کم کرد و کنار گرفت با اسکناسهای ریزی که با چند سکه بر روی آن در دستم بود اُجرت کارش را حساب کردم، پیاده شدم و از او خداحافظی
سه کیلومتری کلبه ام بودم.
یک نیم کیلوتر اول بدون پرچین بود
چون باغها از یک نیم کیلومتری دوّم آغاز می شدند و با پرچینهایشان تن خاکی راه ، را کنترل میکردند و تبدیل به کوچه باغی زیبا
در میان کوچه باغ بودم دیگر ، و ناگهان ! مسیر چشمم به کاغذی سپید افتاد با رُوبانی سبز رنگ که مانند پروانه های شبتاب بود سبز رنگیش ، و بخاطر خنک هوای باد درون کوچه باغ خودش را از این سو ٕ با آنسوی پرچین پرتاب کرد
با چشمم دنبالش کردم که مسیر افتادن درون باغش را بدانم
فرود آمد
با گفتن یا اللّه به آنبر پرچین پریدم
همانند یک آهوی زخمی
بخاطر
نامنظمی تپشهای قلبم از شهر مه آلوده
به کاغذ سپید رسیدم خودش را بر بوته ای چسبانیده بود و مملو از
پروانه های شبتاب زیبا
او را از بوته جدا کردم
و برروی علفهای کناره بوته نشستم چون نورررااانیت آن بوته همانند یک شمع پُر نور بود ، و شوق خواندن مطلب درون آن
دیگر فکر رفتن به کلبه را از من گرفته بود
و شروع به خواندن کردم
و اینگونه آغاز کرده بود
دست نوشته ای با رنگی دیگر
به نام باغبانم
اینگونه تصور کن
که زمین همانند دشتی ست
و انسانها (اشرف مخلوقات) گل های درون آن دشت
و باغبانشان پروردگار
و ابلیس یک گلابگیر است
و هر کدام از آنان صفات و خصلتهای متفاوتی دارند
باغبان : مهربان، کشت ، حفظ ، نگهداری ، مراقبت ، رسیدگی در تمام فصول سال ، محبت بی شائبه،
دشت : محل ، رشد ، تغذیه و قد کشیدن ووو........
گل : زیبایی بُو ، عطر ، معنی کردن دشت ووووو.......
گلاب گیر : شغلش گلاب گیریست ، مسئول گرفتن روح های گل و گلها اي که انتخاب میکند برای گرفتن روح آن
گل و گلها در دیگ گلابگیری کارگاهش(خاک فانی)
و در شیشه کردن آن روح ها وگذاشتن در مغازاش با اسمی به اسم عطر ، عصاره یا گلاب بر آنها برای فروش به افرادی که طلب
می کنند روح های در شیشه را در هر اندازه اي
:◀کدام یک را انتخاب خواهی کرد؟
؟؟
________________________
چند سطر بیش نبود امّا تمام مفاهیم و مفهومات را با زبان کودکیش به زیباترین شکل ممکن روحی داده بود بر تن آن کاغذ سپید ./
Shima🌱💚 📝🐦💙🌊
Sadat💚
دختر حاجی
13.98.10.13.01.20
#سر_بداران
#سر_بداران
#سر_بداران
#سر_بداران
#سر_بداران
#جهاد_تبیین_سر_بداران
شهری که مزدحم بود از ازدحام افرادی که معجلانه خودشان را به آشیانهایشان
میرسانند . ( صفحه ها و دایرکتهای خصوصیشان به رنگ خاکستري در شبکه ای که مدیر در اختیار آنان نهاده بود برای اهدافهای سیاه رنگشان در هر الٍمانی)
با لباسهایی خاکستری گونه (رمادي)که بخاطر هوای آلوده و بیش از حدّ مجاز (هوای سمی حاکم بر پلتفرم ویسگون)
آلایندهای آن شهر (پیج های ضد اخلاق ، ضد حاکمیت مقدس اسلام ) که دیگر ریه اش ناي برای نفس کشیدن نداشت و نفسهایش به شمارش افتاد بود (این روزها)
و احساس نامنظمی در تپش های قلبم
نفسهای مرا نیز بشمارش انداخته بود (دیدن وضع پلتفرم)
با آن احوال خودم را به سختی به همان ایستگاه خودروهایی که برای
روزی ستانی های خود و خانواده هایشان با این شغل امرار معاش
می کردند
و صبح مرا از حومه عاری از دود ، شهر
دود آلودیشان آورده بودند .
رسیدم ، و سوار بر یکی از همان خودروها شدم ؛ که از فرط خستگی در سالهای یاری رساندن به آن فرد رنگی بر بدن و رُخساراًش باقی نمانده بود دیگر ؛ و صدای شکستن استخوانهایش بر روی سینه اش (صندلی) احساس می شد . و فنرهایش همچون خاری تیز از قلبش بیرون زده بود و درد دل
می کرد با مسافرها از حال خرابش .
حوالی ساعت هفت و اندی بود دیگر ؛ و به نزدیکی همان مکانی که دوستش مرا صبح به شهر مه دود آلوده آورده بود
رسیدم.
همان راه خاکی که در مجاورت جاده آسفالتی سیاه رنگی بود و مرا به کلبه کوچکم در بالای یک کوه میرسانید
با دستم بر شانه های آن فرد زدم که کنترل کننده آن خودرو وخامت حال بود چون درد دلهای خودرو تبدیل به ناله هایی شده بود دیگر ، و به آنفرد گوش زد میکرد که مرا به خانه ام به بر
تا استراحتی کنم.
او با چهره خسته نیم نگاهی به من کرد و گفت : هر جا گفتی کنار بگیرم .
چند دقیقه بعد هوای خُنک از پنجره خودرو ، داخل خودرو شد .
رسیده بودم دیگر ، سرعتش را کم کرد و کنار گرفت با اسکناسهای ریزی که با چند سکه بر روی آن در دستم بود اُجرت کارش را حساب کردم، پیاده شدم و از او خداحافظی
سه کیلومتری کلبه ام بودم.
یک نیم کیلوتر اول بدون پرچین بود
چون باغها از یک نیم کیلومتری دوّم آغاز می شدند و با پرچینهایشان تن خاکی راه ، را کنترل میکردند و تبدیل به کوچه باغی زیبا
در میان کوچه باغ بودم دیگر ، و ناگهان ! مسیر چشمم به کاغذی سپید افتاد با رُوبانی سبز رنگ که مانند پروانه های شبتاب بود سبز رنگیش ، و بخاطر خنک هوای باد درون کوچه باغ خودش را از این سو ٕ با آنسوی پرچین پرتاب کرد
با چشمم دنبالش کردم که مسیر افتادن درون باغش را بدانم
فرود آمد
با گفتن یا اللّه به آنبر پرچین پریدم
همانند یک آهوی زخمی
بخاطر
نامنظمی تپشهای قلبم از شهر مه آلوده
به کاغذ سپید رسیدم خودش را بر بوته ای چسبانیده بود و مملو از
پروانه های شبتاب زیبا
او را از بوته جدا کردم
و برروی علفهای کناره بوته نشستم چون نورررااانیت آن بوته همانند یک شمع پُر نور بود ، و شوق خواندن مطلب درون آن
دیگر فکر رفتن به کلبه را از من گرفته بود
و شروع به خواندن کردم
و اینگونه آغاز کرده بود
دست نوشته ای با رنگی دیگر
به نام باغبانم
اینگونه تصور کن
که زمین همانند دشتی ست
و انسانها (اشرف مخلوقات) گل های درون آن دشت
و باغبانشان پروردگار
و ابلیس یک گلابگیر است
و هر کدام از آنان صفات و خصلتهای متفاوتی دارند
باغبان : مهربان، کشت ، حفظ ، نگهداری ، مراقبت ، رسیدگی در تمام فصول سال ، محبت بی شائبه،
دشت : محل ، رشد ، تغذیه و قد کشیدن ووو........
گل : زیبایی بُو ، عطر ، معنی کردن دشت ووووو.......
گلاب گیر : شغلش گلاب گیریست ، مسئول گرفتن روح های گل و گلها اي که انتخاب میکند برای گرفتن روح آن
گل و گلها در دیگ گلابگیری کارگاهش(خاک فانی)
و در شیشه کردن آن روح ها وگذاشتن در مغازاش با اسمی به اسم عطر ، عصاره یا گلاب بر آنها برای فروش به افرادی که طلب
می کنند روح های در شیشه را در هر اندازه اي
:◀کدام یک را انتخاب خواهی کرد؟
؟؟
________________________
چند سطر بیش نبود امّا تمام مفاهیم و مفهومات را با زبان کودکیش به زیباترین شکل ممکن روحی داده بود بر تن آن کاغذ سپید ./
Shima🌱💚 📝🐦💙🌊
Sadat💚
دختر حاجی
13.98.10.13.01.20
#سر_بداران
#سر_بداران
#سر_بداران
#سر_بداران
#سر_بداران
#جهاد_تبیین_سر_بداران
۱۲۴.۷k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱