شب که میشه، میفهمم کجای راهم
شب که میشه، میفهمم کجای راهم
میفهمم تمام روز که تظاهر میکردم به خوب بودن، هیچ تاثیری توی بهتر شدنم نداشته.
نقابمو از روی صورتم برمیدارم، با مشکلاتم دست و پنجه نرم میکنم، انقد به کمد خیره میشم که حس میکنم رنگش رفته.
بعدش نوبت خیره شدن به دیواره و پوسترای روش؛ میدونی بعد یه مدت رنگ اونم دیگه سفید نیست انگار رنگشو از دست میده.
الان نوبت سقفه؛ نگاه میکنم و ترکاشو میشمارم.
هیچکدوم از اینا باعث نمیشه آروم بخوابم ولی این روتین مزخرف رو هرشب انجام میدم.
بعد سعی میکنم چشمامو ببندم و جلوی هجوم افکارمو بگیرم ولی نمیشه.
انقد با افکارم میجنگم که نمیدونم دقیقا چه ساعتی از شب خوابم میبره؛ فقط میدونم صبح که بیدار میشم خیلی خستم... خیلی خیلی خسته!
میفهمم تمام روز که تظاهر میکردم به خوب بودن، هیچ تاثیری توی بهتر شدنم نداشته.
نقابمو از روی صورتم برمیدارم، با مشکلاتم دست و پنجه نرم میکنم، انقد به کمد خیره میشم که حس میکنم رنگش رفته.
بعدش نوبت خیره شدن به دیواره و پوسترای روش؛ میدونی بعد یه مدت رنگ اونم دیگه سفید نیست انگار رنگشو از دست میده.
الان نوبت سقفه؛ نگاه میکنم و ترکاشو میشمارم.
هیچکدوم از اینا باعث نمیشه آروم بخوابم ولی این روتین مزخرف رو هرشب انجام میدم.
بعد سعی میکنم چشمامو ببندم و جلوی هجوم افکارمو بگیرم ولی نمیشه.
انقد با افکارم میجنگم که نمیدونم دقیقا چه ساعتی از شب خوابم میبره؛ فقط میدونم صبح که بیدار میشم خیلی خستم... خیلی خیلی خسته!
۲۰.۱k
۲۲ تیر ۱۴۰۱