بالاخره بعداز سالها تنهایی واصرار
بالاخره بعداز سالها تنهایی واصرار
وپافشاری کردن برای خواستنش
بعداز اینهمه صبوری کردن وانتظارهای کشنده ای که مدام بهم
میگقت توانتظار کسیرو میکشی که
نه برای برگشتن بهت قولی داده ونه
وعده ایی ،بعدازاینهمه شب بیداری عا گریه های وقت وبیوقت دلتنگی های مرگبار لحظاتیکه یهو بند بند وجودم میطلییدش ومیخواست کنلرش باشه اما ....
من خیلی صبورم ،هرگز تورفاقت کم نیاوردم ،هیچوقت وارد رابطه ای نشدم اما برای حفظ یک رابطه تا جاییکه حتی خجالت میکشم از گفتنش صبوری کردم وبارها تا پای مرگ هم پیش رفتم اما حتی نتونستم یک کلمه باهاش حرف بزنم یعنی اونقدربین خواستن من ونخواستن اون فاصله هست که بعدازاینهمه سال حتی راضی نشد یکبارعم که شده جواب پیامهامو بده ،اون خوب منو بلد بودمیدونست چطور دچه وقت از پا در میام ومردانه پای نخواستنش ایستاد اما من نه تونستم نگهش دارم ونه اینکه برگرددنمش هیچ موفقیتی نداشتم بقول یه دوستی که گفت اقلا حالا که فهمیدی دلش باتو نیست یه جوری رفتارکن که اگه یادت افتاد نگه چقدر آویزون بود بزار ازت به بدی یاد نکنه ،
بالاخره از فردای یه شبه تلخ که یه چیزهایی دیدم دیگه هیچ حسی در من وجود نداره شدم یه بیخیال ،کسیکه خیلی تلاش کردم خیلی داشته هاموازدست دادم تا بهش گرفتارنشم اما اسیرش شدم فقط نمیدوتم درمانی داره یانه
چون از مردن خیلی بدتره ،اخه این دیگه چه دردی بود که بهش مبتلا شدم از کی باید گله وشکایت کنم اونایی که میگفتن صبر کن روزای قشنگت هم میرسن کجاهستن که ببینن قشنگیاهارو یه دوستی چقدر قشنگ میگفت که من هرچی بیشترتلاش میکنم روزگار هی از یه جاهایی که نخوندم امتحان میگیره...
حالا که منو به این مرگ تدریجی دعوت کردی ایابرای نجاتم کاری نمیکنی--
_#خانبیان-دیگه-مرد
.
وپافشاری کردن برای خواستنش
بعداز اینهمه صبوری کردن وانتظارهای کشنده ای که مدام بهم
میگقت توانتظار کسیرو میکشی که
نه برای برگشتن بهت قولی داده ونه
وعده ایی ،بعدازاینهمه شب بیداری عا گریه های وقت وبیوقت دلتنگی های مرگبار لحظاتیکه یهو بند بند وجودم میطلییدش ومیخواست کنلرش باشه اما ....
من خیلی صبورم ،هرگز تورفاقت کم نیاوردم ،هیچوقت وارد رابطه ای نشدم اما برای حفظ یک رابطه تا جاییکه حتی خجالت میکشم از گفتنش صبوری کردم وبارها تا پای مرگ هم پیش رفتم اما حتی نتونستم یک کلمه باهاش حرف بزنم یعنی اونقدربین خواستن من ونخواستن اون فاصله هست که بعدازاینهمه سال حتی راضی نشد یکبارعم که شده جواب پیامهامو بده ،اون خوب منو بلد بودمیدونست چطور دچه وقت از پا در میام ومردانه پای نخواستنش ایستاد اما من نه تونستم نگهش دارم ونه اینکه برگرددنمش هیچ موفقیتی نداشتم بقول یه دوستی که گفت اقلا حالا که فهمیدی دلش باتو نیست یه جوری رفتارکن که اگه یادت افتاد نگه چقدر آویزون بود بزار ازت به بدی یاد نکنه ،
بالاخره از فردای یه شبه تلخ که یه چیزهایی دیدم دیگه هیچ حسی در من وجود نداره شدم یه بیخیال ،کسیکه خیلی تلاش کردم خیلی داشته هاموازدست دادم تا بهش گرفتارنشم اما اسیرش شدم فقط نمیدوتم درمانی داره یانه
چون از مردن خیلی بدتره ،اخه این دیگه چه دردی بود که بهش مبتلا شدم از کی باید گله وشکایت کنم اونایی که میگفتن صبر کن روزای قشنگت هم میرسن کجاهستن که ببینن قشنگیاهارو یه دوستی چقدر قشنگ میگفت که من هرچی بیشترتلاش میکنم روزگار هی از یه جاهایی که نخوندم امتحان میگیره...
حالا که منو به این مرگ تدریجی دعوت کردی ایابرای نجاتم کاری نمیکنی--
_#خانبیان-دیگه-مرد
.
۵.۰k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.