زمان رفت و زان آدم از چند رنگ
زمان رفت و زان آدم از چند رنگ
به هر جای گردون نهادند چنگ
خرد خفتگان ره به صحرا زدند
به خاک بیابان شناور شدند
چو با سوسمارو ملخ زد نشان
چنین قوم نامیده شد تازیان
و زان سوی قومی دگر بی نظیر
عزیزو شریفو نجیبو دلیر
به گلخانه ی این فلک پا گشود
حقوق بشر را به دنیا سرود
ز پندارو کردارو گفتار نیک
زبان زد به نیکی شد از کار نیک
نشستند درون بهشتی برین
که نامیده شد مرز ایران زمین
زمان از پس روزگاران گذشت
دل تازی از ما پر از کینه گشت
به ناشکری از هدییه کردگار
زد اخر گلوی خرد را به دار
چپاول ز کشتار آغاز شد
دهانش به مفتی خوری باز شد
چو ثروت ربود از شبیخونگری
به پا کرد با رهزنان لشگری
چنین کرم بی شرم صحرا نشین
به سر داشت رویای ایران زمین
زمانی که لشگر به ایران رسید
خردخانه ها را به آتش کشید
چو اجدادمان به اسارت گرفت
به خون نیاکان تهارت گرفت
و زآن پس دگر عشق از یاد رفت
نکویی در این خاک بر باد رفت
چنین بی خرد قوم صحرا نورد
به ما دین به شمشیر تحمیل کرد
چگونه شد این زندگی پشتو رو
تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
نه هر یک ز ما زندگانی کند
چو تازی به ما حکمرانی کند
به هر کشور ازادی ار ماندنیست
به کوهی به غیر از خرد بسته نیست
خرد جسم و روح و جان توست
خرد مذهب و دین و ایمان توست
خرد هم تو را پدر هم تو را مادر است
خرد در تو نیکوترین رهبر است
تو را فاش رازی دهم کم نظیر
به دل اندرون این سخن گوش گیر
وجودی به تاریخ شد جاودان
که اندیشه را داد چشم و زبان
نمیرم دگر تا قیامت دمی
که در قلب مردم نشستم همی
به هر جای گردون نهادند چنگ
خرد خفتگان ره به صحرا زدند
به خاک بیابان شناور شدند
چو با سوسمارو ملخ زد نشان
چنین قوم نامیده شد تازیان
و زان سوی قومی دگر بی نظیر
عزیزو شریفو نجیبو دلیر
به گلخانه ی این فلک پا گشود
حقوق بشر را به دنیا سرود
ز پندارو کردارو گفتار نیک
زبان زد به نیکی شد از کار نیک
نشستند درون بهشتی برین
که نامیده شد مرز ایران زمین
زمان از پس روزگاران گذشت
دل تازی از ما پر از کینه گشت
به ناشکری از هدییه کردگار
زد اخر گلوی خرد را به دار
چپاول ز کشتار آغاز شد
دهانش به مفتی خوری باز شد
چو ثروت ربود از شبیخونگری
به پا کرد با رهزنان لشگری
چنین کرم بی شرم صحرا نشین
به سر داشت رویای ایران زمین
زمانی که لشگر به ایران رسید
خردخانه ها را به آتش کشید
چو اجدادمان به اسارت گرفت
به خون نیاکان تهارت گرفت
و زآن پس دگر عشق از یاد رفت
نکویی در این خاک بر باد رفت
چنین بی خرد قوم صحرا نورد
به ما دین به شمشیر تحمیل کرد
چگونه شد این زندگی پشتو رو
تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
نه هر یک ز ما زندگانی کند
چو تازی به ما حکمرانی کند
به هر کشور ازادی ار ماندنیست
به کوهی به غیر از خرد بسته نیست
خرد جسم و روح و جان توست
خرد مذهب و دین و ایمان توست
خرد هم تو را پدر هم تو را مادر است
خرد در تو نیکوترین رهبر است
تو را فاش رازی دهم کم نظیر
به دل اندرون این سخن گوش گیر
وجودی به تاریخ شد جاودان
که اندیشه را داد چشم و زبان
نمیرم دگر تا قیامت دمی
که در قلب مردم نشستم همی
۴.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.