اومدم فقط یسری از حرفای نگفته خودم رو بزنم و...
اومدم فقط یسری از حرفای نگفته خودم رو بزنم و...
این حرفا شاید بشه نامه رفتنم یا حرفایی برای ایندم...
این روزا دیگه تحمل هیچ دردی و هیچ چیزی رو ندارم از بیشتر چیزا تنفر پیدا کردم و علاقمو نسبت به خیلی چیزا از دست دادم و تقریبا میشه گفت همه چیز برام بی اهمیت شدن...
ادمیم که همیشه احساساتم رو مخفی میکنم و تو خودم میریزم کسی که هیچکی حال واقعیش رو نمیدونه و هیچکس هیچ وقت نتونسته درکش کنه...
طوری که تقریبا همه فکر میکنن ادمیم که ناراحت نمیشم و هیچوقت حالم بد نیست و...
یسری هم منو بی احساس، خونسرد، تنها و...
میبینن اما اون خوشحالی هایی که ازم میبینین میتونم بگم واقعی نیست و درواقع دارم نقش بازی میکنم نقش بازی میکنم که کسی نفهمه حالم در حد مرگ و به طور شدیدا عذاب اوری بده انقدر خوب نقش بازی میکنم که خودمم دیگه به خنده هام شک دارم که الان دارم واقعا و از ته دلم دارم میخندم یا همه ی این خنده ها فیکه...
شاید اینطور نشون بدم که ادمیم که خیلی امید داره هیچ وقت خسته و نا امید نمیشه اما این حتا زره ای هم حقیقت نداره...
درسته با این اسیب هایی که دیدم با این درد هایی که تحمل کردم و تحمل کردم و فقط تو خودم ریختم شدیدا اسیب دیدم و دارم میبینم و هر روز، هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه داره شدت این اسیب و دردش بیشتر میشه...
تو این راه افسرده هم شدم اما نمیخواستم قبول کنم تا اینکه با دیدن یسری چیزا بهم به طور دقیق ثابت شد که افسردگی شدید دارم...
اخر همه ی این حرف ها میخوام بگم که دیگه نمیتونم دوم بیارم واقعا دیگه از پا افتادم البته نه الان خیلی وقته اما الان دیگه دارم به طور کامل از بین میرم و از اسیب های روحی و جسمی که بهم خورده و همینطور خودم دارم میزنم خسته شدم...
واسه کسایی هم که منو میشناسن و اگر این حرفارو دیدن میخوام بگم که اگه دیدین دیگه نیستم یا که دیگه کم اومدم بدونین که دیگه حوصله هیچیو ندارم و میخوام یکم از این دنیا و مردم دور تر شم ولی نمیخوام هم کسی برام ناراحت، نگران و... بشه چون فقط میخوام یکم از همه چی دور شم و روز هایی که نخوابیدم رو جبران کنم و بخوابم که شاید یکم از خستگیم کم کنه...
2024,1,10 ... 3:31
.
این حرفا شاید بشه نامه رفتنم یا حرفایی برای ایندم...
این روزا دیگه تحمل هیچ دردی و هیچ چیزی رو ندارم از بیشتر چیزا تنفر پیدا کردم و علاقمو نسبت به خیلی چیزا از دست دادم و تقریبا میشه گفت همه چیز برام بی اهمیت شدن...
ادمیم که همیشه احساساتم رو مخفی میکنم و تو خودم میریزم کسی که هیچکی حال واقعیش رو نمیدونه و هیچکس هیچ وقت نتونسته درکش کنه...
طوری که تقریبا همه فکر میکنن ادمیم که ناراحت نمیشم و هیچوقت حالم بد نیست و...
یسری هم منو بی احساس، خونسرد، تنها و...
میبینن اما اون خوشحالی هایی که ازم میبینین میتونم بگم واقعی نیست و درواقع دارم نقش بازی میکنم نقش بازی میکنم که کسی نفهمه حالم در حد مرگ و به طور شدیدا عذاب اوری بده انقدر خوب نقش بازی میکنم که خودمم دیگه به خنده هام شک دارم که الان دارم واقعا و از ته دلم دارم میخندم یا همه ی این خنده ها فیکه...
شاید اینطور نشون بدم که ادمیم که خیلی امید داره هیچ وقت خسته و نا امید نمیشه اما این حتا زره ای هم حقیقت نداره...
درسته با این اسیب هایی که دیدم با این درد هایی که تحمل کردم و تحمل کردم و فقط تو خودم ریختم شدیدا اسیب دیدم و دارم میبینم و هر روز، هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه داره شدت این اسیب و دردش بیشتر میشه...
تو این راه افسرده هم شدم اما نمیخواستم قبول کنم تا اینکه با دیدن یسری چیزا بهم به طور دقیق ثابت شد که افسردگی شدید دارم...
اخر همه ی این حرف ها میخوام بگم که دیگه نمیتونم دوم بیارم واقعا دیگه از پا افتادم البته نه الان خیلی وقته اما الان دیگه دارم به طور کامل از بین میرم و از اسیب های روحی و جسمی که بهم خورده و همینطور خودم دارم میزنم خسته شدم...
واسه کسایی هم که منو میشناسن و اگر این حرفارو دیدن میخوام بگم که اگه دیدین دیگه نیستم یا که دیگه کم اومدم بدونین که دیگه حوصله هیچیو ندارم و میخوام یکم از این دنیا و مردم دور تر شم ولی نمیخوام هم کسی برام ناراحت، نگران و... بشه چون فقط میخوام یکم از همه چی دور شم و روز هایی که نخوابیدم رو جبران کنم و بخوابم که شاید یکم از خستگیم کم کنه...
2024,1,10 ... 3:31
.
۱۲.۷k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.