فالو کنید حتما بک میدم
روزی روزگاری مادر...
در قحط سال آغوش
یادم
تو را فراموش!
شمعی کنار تختش
آهسته آب می شد!
بیداری اش چه غمبار
مقهور خواب می شد!
او رفت مثل پرواز
انگار سرد می شد
او ماند مثل آغاز
هرچند زرد می شد
باری... در آن شب درد
ما را به خویش آورد
با آنکه بُرد ما را
تمرین باخت می کرد!
یک لحظه محو و خاموش
یک لحظه
شاد و باهوش
در بازی قدیمی:
یادم تو را فراموش...!
در قحط سال آغوش
یادم
تو را فراموش!
شمعی کنار تختش
آهسته آب می شد!
بیداری اش چه غمبار
مقهور خواب می شد!
او رفت مثل پرواز
انگار سرد می شد
او ماند مثل آغاز
هرچند زرد می شد
باری... در آن شب درد
ما را به خویش آورد
با آنکه بُرد ما را
تمرین باخت می کرد!
یک لحظه محو و خاموش
یک لحظه
شاد و باهوش
در بازی قدیمی:
یادم تو را فراموش...!
۲.۴k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.