روبروی دریا ایستاده بود موج ها پس از دیگیری مانند شلاقی ب

روبروی دریا ایستاده بود موج ها پس از دیگیری مانند شلاقی به پایش برخورد میکردن هربار با هر موج جلوتر میرفت.. انگار امشب بی پروا شده بود و دیوانه تر از همیشه..
دلش اغوش دریا یا را میخواست اغوش ابدیش را..
دست اخر انقدر جلو رفت ک به درون دریا کشیده شد دریا اغوش اوروا پذیرفت و محکم به درون خودش کشیدش...
به اعماق دریا فرو رفت و دیگر برای همیشه در اغوش دریا به خواب ابدی فرو رفت....
دیدگاه ها (۸)

قشنگیات مال خودت! خوشحالیات برا خودت! ذوق کردنات برا خودت؛! ...

_"وقتی دیدمت خواستم بیشتر زندگی کنم؛ با وجود همه‌ی اتفاقاتی ...

چندشاتی جونگکوک(پارت‌آخر)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط